۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

224 .

خب راستش اینقدر تو این هفته ی گذشته روزها و ساعتهای من پر از استرس بود و بی خوابی و دوندگی بسکه کِشدار بودن وُ روی دور تند حرکت میکردم و بالاخره واحدهای عملی ِ این ترم م تموم شدن و الانم کلی غصمه که چرا این همه نظری کار کردیم وقتی شرایطی بود برای اینکه بزنیم از شهر بیرون...
اما خوبیه دو هفته ی گذشته این بود که صبح ام رو (بخونید کله ی سحر!) با کلاس ورزش شروع میکردم و ضربه ی آخرم دیروز بهم وارد شد و نتونستم نه بگم به خانم "الف"و به عبارتی به بدبختی افتادم برای رفتن به مهمونی و اگرم نمی رفتم فقط حسرتش برام می موند بسکه خانم"الف"میزبان خوشمزه ای هست و خودش شخصآ دعوتم کرد.موقع خداحافظی میگم اگه یه گروه گلدکوئیستی راه بیندازی (بسکه خوش صحبته!) ما میشیم اولین زیر مجموعه هات.بعدترم یک عدد نتورک مارکتینگی راه بندازیم در حد تیم ملی*!

*از اصطلاحات فرزانه هست.تابلو ِ تازه یاد گرفتم!:دی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر