۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

293 .

آرین اس ام اس زده که کلاس تشکیل نمی شه و اگه خونه ای هنوز ، نیا و بخواب همچنان..
تشکر می کنم ازش که گفته بهم و چشام رو می بندم همچنان تو تختم!
یادم میافته که قول داده بودم به امیر حسین تا بریم نمایش موزیکال ماهی..
زنگ می زنم به خواهریم و ازش می پرسم اگه کار خاصی نداره امروز تو مهد ببرمش.
یک ساعت بعد تو سالن ِ انتظار فرهنگسرای خانواده دوتایی نشستیم و امیر حسین داره به دختر – پسرهای دبستانی نگاه می کنه که چطوری تو سر و کله ی هم می زنن و خودش رو بهم نزدیک تر می کنه و از سر و صدای اونها ناراحته و می گه چرا اینقدر دری وری! می گن و شیطونیای ه بد می کنن!

می ریم تو سالن.. دبستانی ها رو می شونن سمت راست سالن و بازدید کننده ی آزاد رو سمت چپ!
بچه ها قدشون کوتاهه و صندلی های بلند سالن برای دیدن سن مناسب نیست.
پسرم رو می شونم روی پام و میگه اینطوری دیدش بهتر شده..
نمایش ِ خوبی که نبود برای بچه های دبستانی چون از همهمه ی سالن می شد فهمید حوصله شون سر رفته.اما گمانم بچه های دیگه که با مادراشون اومده بودن لذت بردن و هیجان خوبی هم داشتن..

بعد از نمایش مثل اینکه حسابی خوشش اومده از این فرصتی که روزه و مهد نیست .خواهش می کنه تا سر راهمون بریم پارک.
از سرسره چند باری میره بالا و لیز میخوره پایین..
میاد طرفم که نشستم روی نیمکت و ازم شیر کاکائوش رو میگیره و میگه:
خاله چرا اینقدر کشاورزا بدبختن؟!
تعجب می کنم از سوالش و حدس می زنم به خاطر دیدن باغبونای پارک این سوال رو پرسیده.
توضیح می دم براش که اصنم اینطور نیست و اونا زندگی ه خوبی دارن و میوه های خوبی تولید می کنن و با درختا و حیوونا دوستن و از محصولات اونها برای ما می فرستن.
درس می خونن و دانا هستن...
اگر چه توو دلم می دونم که اونها ناراضی اند و هیچم زندگیه خوبی ندارن!
رو بهم میگه :خوب چرا ما تولید نمی کنیم برای اونا بفرستیم؟! بعد دکتر بشن نه آقای پاکی!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

247 .

گرمه خونه ی خاله.دنبال یه سنجاق سر می گردم تا چَتریه جلوی صورتم رو جمع کنم وُ از این کلافگی بیرون بیام.
محیا میگه همه ی کیلیپس کوچیکا و سنجاق سرها اتاق منه.تو اون کشو پایینیه!
صبر نمیکنم باقی ه آدرسش رو بگیرم.می پرم تو اون بازار شام وُ از تو همون کشو پایینیه در یه جعبه رو باز می کنم و هزارتا خاطره ی بچگیم با هم می ریزه بیرون.
اون وقتا که مامان موهام رو مرتب می کرد.دمب اسبی ! بود معمولآ یا خرگوشی!
برای اینم که ساعت طولانی تری موهام مرتب باشه و تا شب نشده به هم ریخته نشن،کناره های سرم رو هم از همون سنجاق تق تقیا! می زد.
یادمه سنجاقا اینقدرم سفت خودشون رو جا می کردن لای موهام که فکر می کردم همین لحظه ست که پوست سرم کنده بشه.
چشام پره اشک می شد و منتظر بودم کار مامان تموم شه بپرم جلوی آئینه ببینم چه شکلی شدم.(اینو دقیقآ دخترای وبلاگستان می تونن درک کنن!:ی)
مثل همیشه شدم بودم!
بی ربط:یاهوم رو بسته م فعلآ تا نمی دونم کِِی!این روزها که دارم شبیه خودم می شم.عاشق خودم می شم،بهش احتیاجی نیست.ای میل هام رو می خونم همچنان اما.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

246 .

...سکوت پدرم.سکوتی که سریع می شکند.خشمش متوجه مادرم می شود:دخترت این،دخترت آن.وقتی پدرم از دست من عصبانی می شود،من دیگر فقط دختر مادرم هستم.او تنها فرد مسئول است،و باعث تمام بی نظمی های روی کره ی زمین.در برابر این همه نکوهش،مادرم کاری نمی تواند بکند جز اینکه بزند زیر خنده.در این لحظه،مثل همه ی دفعات قبل،پدرم بین دو راه حل مردد می ماند:مادرم را بکشد یا ببوسد.تردید حتی یک ثانیه هم دوام نمی آورد.شادی مادرم زیادی مسری است:وقتی نزدیک کاراوان می رسیم همگی داریم از خنده روده بُر می شویم.
بچه ی اسراف کار به خانه برگشته است.*
*دیوانه بازی/کریستین بوبن

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

245 .

ساعتهایی که با آقای پشتکار در مورد مرگ صحبت کردیم رو یادم میاد.اینقدر عمیق بودن کلمه ها،که بخوام هنوزم مرورشون کنم و یادم بیاد که منطقی و بدون هیچ اشکی بگم،
اوم.یه روزی ما هم می ریم پیششون.
اما دروغ چرا،هنوزم به اون درجه نرسیدم تا اینطوری برخورد کنم و شاید این یه ضعف باشه که هر لحظه مربوط و نا مربوط چیزی به یادم بیاد از اون هایی که از دست دادیم و فکر کنم مرگ رو دوست ندارم اصلآ و بدونم که دیگه هیچکی نمیتونه مثل خسرو شکیبایی بگه سبز ِ سبز ِ سبز...

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

244 .

اوضاع برام مرتبه و آروم.
کم میخوابم اما خب خوب و سر حال بیدار می شم.شبها برای روز بعد یه برنامه ی اتفاقی می زاریم با جماعت مجردها که حالا الِنا میگه خل خلی ها!بهمون.کنگره ی مددکاری رو شرکت کردم.دیگه اینکه کارهای خونه رو انجام می دم.مهمونی می رم.مرض فیلم نبینیم هم داره درمان میشه از طرف همین جماعت خل خلی ها:ی پنج شنبه ها رو هم گذاشتم روز شاهنامه خوانی.
عجالتآ سی تا چهل دقیقه.اون هم وقتی که فارقم از همه چی و سرم سمت هیچ صدایی بر نمی گرده.
اما قبل تر از این که سعدی خوانی داشتیم با جماعت مجردها،جمشیدیه بودیم.
حالام وقت شاهنامه خوانی ه و هر کسی دوست داره میتونه شرکت کنه.

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

243 .

آقاجان علی الاصول این رو داشته باشید که به جز مردم نازنینش که واقعآ با چیزی که شنیدید فرق دارن از زمین تا آسمون و خیلی هم مهربون و دوست داشتنی هستن و من دیگه تا جایی رو نبینم و با مردمش برخورد نداشته باشم به چیزایی که می شنوم اکتفا نمیکنم و اهمییت نمی دم ، یک!
دوم هم،علاوه بر اینکه عاشق اون آقاهه شدم وقتی گفتیم حساب کنه خریدامون ُ و گفت"قابلیت نداره!"؛ من عاشق حرف زدنشون شدم وقتی به زور میخواستن با فارسی بهمون چیزی رو بفهمونن و چقدر این برگردان لغاتشون به فارسی خوشمزه میشه.
سوم هم اینکه یک عالمه جاهای دیدنی و دلپذیر داره و من کلی عقب افتادم و تصمیم دارم یک بار ِ دیگه جماعت رو راه بندازم تا با فرصت بیشتری شهر و اطرافش رو بگردیم.
.
.
بعدم یک عالمه حرف شنیدی میشه از زبان مردمش شنید. یک عالمه هوای دلپذیر خورد! و یک عالمه چیزی دید تا حدی که فقط بخوایی سکوت کنی.اینقدر که همه چیز در کمتر از اونچه که فکرشم نمیکنیم ما رو ببلعه...
در هر حال میتونم بگم بعد از اصفهان که برام خود زندگی ه ، تبریز میتونه ی گزینه ی بعدیش باشه.

نکته ی آخرم این بود که اون قرار هول هولی ِ با آیدای نغمه مون کلی چسبید تو تبریز با اون کافه ناشناسه که یهویی جلومون سبز شد تا ما بپریم توش و بعدم شیرینی ه مخصوص تبریز که از طرف آیدا بهم هدیه شد و مرسی دخی به خاطر ساعت خوبی که با هم داشتیم و دلنشینی ه سفری که برام به یادگار گذاشتی.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

242 .

در راستای اینکه فقط دو بار به سفر رفته م ، پیشنهاد عمه هَ رو قبول کردیم و فردا با خانواده ی عشقولی َم میریم تبریز.
الان فکر میکنم چقدر به موقع و خوب بود پیشنهادش و چقدر دوست دارم از این همه بی در و پیکری این شهر پر از استرس خلاص بشم چند روزی.
اگرچه ممکنه بعضی قسمتهای سفرمون، برای آدم بزرگای همسفریمون تکراری باشه چون قبلتر از این خوب به همه ی جای شهر سرک کشیدن اما خب آدم کوچیکای مسفریمون که هیچ کجای این شهر رو ندیدن و به هیچ کدوم از سوراخ سنبه هاش سر نزدن.مثل من:دی

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

241 .

خانم س زنگ زده و بعد از سلام و احوالپرسی میگه سرماخوردی؟نمیگم بهش که از خواب بیدارم کرده این موقع و حالا صبحانه و ناهارم رو با هم باید بخورم:ی
میگه فلاپی ِ تحقیق ش (همون استادی که من میخواستم ازش شکایت کنم) رو گم و گور کرده یا نمیدونم چه بلایی سرش آورده و حالا که وقت تحویل متاخرین هست دستش مونده تو پوست گردو و احتمالآ نمره واحد عملیش رو نمیگیره.میخواد بدونه باید چه کار کنه. یعنی چه کار میتونه بکنه.
بهش میگم بره پیش آقای ف که سر کوچه ی دانشکده کارای تایپ و تحقیق و پایانامه و اینا ... انجام میده ؛ براش توضیح بده و اون از تو سیستم تایپش یه تحقیق با موضوعی که میخوایی رو سرچ میکنه و بهت میده.فقط باید حواست باشه از کارای بچه های ترمای پیش باشه یا بهتره از بچه هایی باشه که با این استاد این درسُ برنداشتن.
اگر نشد میتونی بگی برات یه تحقیق مختصر انجام بده در حد نمره بیاری.
راه سومش هم اینکه اگر آقای ف نتونست برات کاری بکنه و سرش شلوغ بود چون اصولآ آدمای شلخته مثل توزیادن تو دانشکده مجبوری خودت دوباره یه کار کتابخونه ای انجام بدی یا در خوش بینانه ترین حالت از رو یه پایان نامه کپی بگیری.
ساعت 9 اس ام اس داده که مرسی از راهنمائیم و کارش انجام شده و چه خوب که اینطوری شد و این پروژه جدیده از اولی که خودم و نسیم انجام دادیم بهتر شده و بوس.

بعد من دارم فکر میکنم این لیسانس ما به درد کدوم در ِ کوزه ای میخوره با این راهنمائیامون و واحد پاس کردنامون...

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

240 .

یه سری دوستا هستن که تَه ِ صفن و یه سری ه دیگه هستن که بعد سالها هنوزم جاشون رو عوض نکردن و اول صف وایسادن در حالی که همه چیز عوض شده. روزگار وُ آدمها وُ من م مثل همه تغییر کردم...
بعدم دیگه من خیلی تنبلی کردم و در واقع ضعیف عمل کردم برای تغییر جای آدما در حالیکه خیلی مهربونا رو هنوزم نیاوردم جلوی صف.
الانم کم کم دارم اون ترتیب نقش قدیمیم رو به هَم میریزم و یه صف جدید درست میکنم. و میدونم که زمان لازم داره برای اینکه توقعات اون جلوی صفی ها رو کم کرد و ُ به اون ته ِ صفی ها نزدیک تر شد! میدونم که ممکنه به اون جلو صفی ها ضربه بخوره و غافلگیر بشن در واقع ، اما چاره ای نیست و قرارم نیست همه ی جلو صفی ها جاشون تغییر کنه؛ حذف بشن یا برن آخر صف!