۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

298 .

تو این وضعیت فعلی برای دختری ه نقاش ، یک هفته ی آینده یعنی خیلی دور..
!

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

297 .

از اینور که دارم رد میشم باید اینور ُجمع و جور کنم از اونور که رد میشم اونور.
آره ! اثرات مهمونی ِ خداحافظی ه دیشب داره کم رنگ می شه و من مور مورم شده بسکه بدون دست کش ظرف شدم!
تازه صلات ظهر هم عاطفوئه یه ورقه داده بهم که هى دختری امروز جلسه ست مدرسه م و تو الان یه دونه مامان می باشی!

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

277 .

به خدا قرض ِ نيكو دهيد
تا آنرا براي شما چندين برابر كند!

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

294 .

حتی اگر
به چشم خوب
نگاهش نکنید
منظره
زشت نیست
شاید نگاه شماست
که نازیباست ...*
*ژاک پره ور
روان پزشکان به آن برچسب "بیماری روانی" می چسبانند.مردم عادی به آن "ناهنجاری" می گویند و فلسفه به آن "تردید هستی شناسانه " نام می نهند. اما تئاتری ها می دانند که این همه جزئی از زندگی است..
بی رحم و مهربان ، مثل زندگی هر روزه ی ما .. خاطرات تلخ و شیرین کودکی ، در ناخوداگاه ما هنوز پابرجاست ، تصویر مخوفی از یک متجاوز ، یا تصویر نامهربانی از یک مادر فراموش شده و یا تصویر کابوس گونه ای از یک عشق ویران..
ما روی هیچ کدام از این آدم ها و زندگی شان اسم نمی گذاریم. به نظر من این ها همه "عشق" است. عشق به "زندگی".. زندگی با همه ی خوبی ها و بدی هایش،زندگی با همه لحظات طنز و تراژیک آن،مثل یک کارناوال با لباس خانه که ارزش زیستن دارد و شاید ارزش تماشا کردن...
پ ن:
این بخشی از نظر چیستا یثربی بود در مورد نمایش کارناوال با لباس خانه..
نمایش خوبی بود و علاوه بر کمیک بودنش اپیزودهای مجزای نمایش حسابی غافلگیر کننده بود. خلاصه که پیشنهاد می شه برید:ی

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

292 .

"به من لبخند بزن
حتا اگر به‌خاطر خستگی
دنيا را تنها بگذارم.
لبخند يادت نرود!" *

* عباس معروفی

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

291 .

به پست های اینجا که نگاه می کنم دلم می گیره از نبودم! خب آدمها یه وقتایی چند تایی کار دارن با هزارتا بهانه ..من رفتم و حالا برگشتم :)

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

290 .

خب من چرا نبودم این همه وقت ؟

چونش داشتم پروژه هام ُ سرهم می کردم و خیلی دختر خوبی بودم و کلن با توجه به شرایط گل و بلبلی که داشتم و اون همه روستا گردی ای که کردم و آخرم ختم شد به کندوان گردی ، حالا اینجام و اون استاده که مدام غر می زنه و ارتفاع صداش از حقارت روحش خبر می ده ! کلی مدت دستش زیر چونش بود موقع ارائه ی کارم و دیدن چهره ش می ترسوند من رو که هر لحظه ممکنه لیست وُ دفتر دستکش پرت شه طرفم* که آخرش با چند تا سوال و جواب ساده قائله ختم به خیر شد و حتی تشویقم م هم کرد خیلی و الان من نفس راحت می کشم و تووی سرم پره از بوی کندوان که تا قبل از این همراه استرس بود و الان می شه نفس کشید و فکر کرد چقدر دیگه فرصت هست برای ارائه ی کار بعدی!

*اصولآ آقای "ع" عادت داره موضوع رو در هر حیطه ای که باشه و بخصوص منابع رو هر چی که باشه رد کنه و فریاد بکشه که هیچ کدوم از شاگردای این چند ساله ش لیاقت اسم دانشجو رو ندارن و چقدر الان همه تنبلن و ... اینا و اصولآ عصبانیه همیشه و براش هم هیچ اهمیتی نداره که کی ، چه فکری می خواد بکنه..

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

289 .

جمعه ـ غروب

تو ترافیک شریعتی گیر افتادیم.دارم کُتای چرم مشهد ُ نگاه می کنم و فکر می کنم این کُت زرد ِ که الان داره من ُ نگاه می کنه چنده و حساب کتاب می کنم و فرزانه رو یادم میاره همش رنگ ِ کُته که بهم می گه تو هیچ چیت به آدمیزاد نرفته ، و با لج خاص می گه بهم جلف ! و خندم می گیره از این غیر آدمیزادیم که مامان از جلو صدام می کنه و می گه دختری ، پشت این ماشین َ رو بخون..

(تو پرانتز بگم که مامانه از وقتی یادم میاد با دقت به آسمون نگاه می کرد. بخصوص توو جاده و دشت و ُ دَمَن ، با ابرا وُ ستاره ها شکل می ساخت وُ کلی تو دلش می خندید و گاهی حتی فکراش رو بلند می گفت و ما رو هم تشویق می کرد به شکل ساختن با اونها و کلی پرواز و دقت البته. بعد اینکه قضیه محدود نمیشد هیچ وقت به ابرا و حتی نوشته های پشت ماشینا رو هم شامل می شد و حتی بیلبوردا رو هم با دقت می خونه و حروفشون رو برعکس می کنه تا ببینه از توشون چی در میاد و کلی هم کشف ِ جدید و ناب داره که مال ِ خودشه فقط!)

حالا اگه مطلب هنوز یادتون هست

گفتم خب نوشته:saba

حرصش می گیره از این همه خنگی م که هنوز بی دقتی می کنم به این عادتش و می گه ، اِ،برعکسشو بخون

با عاطفه می خندیم که شده :Abas