۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

312 .

بدو بدوی روزهای آخرم.
دو دست لباسی که خشکشویی مانده اند.خرت و پرت هایی که دو ساعتی باید باشد گوشه ی آشپزخانه جا خشک کرده تا ببیند چه بلایی قرار است سرش بیاید. عجله ی لحظه های آخر شده م.
یخچال و فریزر خالی و شسته شده و آماده ی پر شدن.. این خانه تکانی ه آخر است.
نگرانم مبادا گلدانهایی که جایشان را عوض کردم و میزی که به جای گوشه ی هال بودن وسط اتاق ولوو بود برای تسهیل کارهایمان و لیوانهای چایی و خرده ریز های عاطفه را جمع کرده ام یا نه!
از زیر تخت وُ گوشه ی هال یکی یکی شارژرها را جمع می کنم.جمع کردن اینها دیگر کار خسته کننده ای هست وقتی دوباره باید بیاید سرجای اولش.
نامه هایی که حاوی سفارشات روز بود را می نوشتم برای عاطفه وقتی از خانه می زدم بیرون و حالا نمی دانم کجا جمع شان کرده م..
غیر از مهیا شدن لیست ِ مورد نظرم ، یک دفتر تلفن چاق و چله هم رو به رویم باز است.
مسافرانمان زنگ می زنند و فارغ از هر فکری گپ می زنند و خوشحالند..خوشحالند.
من ، حالا ، تمام اون چیزهایی هستم که اینجا کنار هم چیده شده برای آرامش ِ مسافرانم. با هزار هزار حرفی که نه حوصله ای بود برای گفتنش و نه زمانی برای شنیدنش..

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

311 .

آخرش به این نتیجه می رسیم که من بشم روان نویس ِ تو ..

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

309 .

این چه حسی هست که روزها وقتی چشمهایم را باز میکنم خودش را فروو میکند در سرم و تمام شب هم بالای سرم رژه میرود و زودتر از همه منتظر بیدار شدنِ من هست ؟!
انگار افتاده ام تووی یک حفره ی خالی و هیچ کس جز خودم بالا نمیکشدم..هیچ کس ها !

310 .

شجریان وقتی میخونه ، ز دست محبوب ندانم چون کنم..

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

308 .

داشتم فکر می کردم نصفه شبی به کی زنگ بزنم از خواب بیدارش کنم فحش کمتری می خورم..
خانم "نون" از آسمون رسید وُ آن لاین شد. شروع کرد گپ زدن تا بیام غرغر کنم حناقم خالی شه ،گفته:"خوش به حالت با این همه مسئولیت وُ کار،دلتنگ نمی شی _ حوصله ت سر نمی ره _ دق نمی کنی!"

خب من چه توضیحی می دادم سومین خط گپمون بهش که حریم خصوصی و این حرفا رو وقتی می گم باید رعایت کرد و عرصه رو تنگ نکرد برای بقیه و این اخلاقم هیچ ربطی ام به دلتنگی نداره وگرنه دختر یخی که نیستم من.و تو چطوری درک کردی این همه دوستات رو و از قیافه ی نزارم فهمیدی اینا رو الان که من کلی خوش خوشانمه با هزار هزار حرف تلنبار شده روو دلم. هوم؟
* نگفتم اما که ، روو دلم موند!

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

307 .

خب خیلی یه جوریه ! اگه آدم نونش رو بزار روو هیزمای شومینه به جای تستر و... اینا تا گرم بشه و بوی نون داغ بپیچه توو خونه تا آدمه زندگی کنه .. نفس بکشه؟!
من الان یه دونه از این بی کلاسام که دو هفته سو استفاده کردم و حالا هم افتادم به به شور و بساب شومینه و دارم سنگای سوخته شده و خال خالی رو با هزار جور ترفند وُ کلک وُ هیجان پاک میکنم که هنوزم حتی بوی نون تازه از بطن ِ هیزمها می پیچه تو ریه م!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

306 .

بعد ِ تکرار چی می شه ؟

سیستم منطقی ه دنیا خودش رو هِی به آدم نزدیک می کنه و یه روزی می رسه که خودش رو فروو می کنه توو چشم آدمها که حالا اون یاروئا ی تکرار پذیر قبول کردن وارد این سیستم بشن و روزهاشون درگیر عادت بشه و اگرم خل خلی کنن بهشون می گن خلاف آدمیزاد رفتار می کنن و اینجاست که میشه خیلی ملموس درک کرد،این منطق هَ رو که دنیا رو داره می گردونه ، آدما ساختنش و حالا معلوم نیست دنیا داره به کجا می ره که به خل خلی گریایه یکی بگن دیوونگی و به کتاب خوندش بگن تظاهر و به تیاتر دیدنش بگن غرور و تنهاییاش ُ خلوتش رو دلیل آدم گریزیش بدونن و نهایتآ یه برچسب ِ ننگ هم بزنن بهش که آدمه کم کم به خودش بگیره ، که هِی ، این دنیای ه من واقعآ نکنه یه چیزیش می شه .بعد خودش رو بیاره پایین ِ پایین ترین سطح ِ روزمرگی !
خب حالا من دوست دارم که خل خلی می کنم و تنهایی هام رو عاشقم و حرف زدنم رو هم می دوستم.زنانگی هام رو دوست دارم و حتی دل نگرانی هام از طبخ غذا و نظر اونیکه زحمت من رو می چشه و لبخند پهنش رو دوست دارم ..
بعد حالا اون یاروئا هِی توو چشم آدم فرو کنن که من طبق قانون دنیا عمل نمی کنم و بالاخره یه جایی حالمم گرفته می شه. و خودشونم حرف های امیدوار کننده ی بالا رو که نوشتم دریغ نمی کنن و توو هر جملشون گوشزد می کنن این غیر عادی بودن رو.
نگهداری همه ی همه ی این علاقه مندگیام ! رو حالا مدیون مادام موسیو ی خونه م ، که به یادمن و هنوزم با تماسشون گوشزد می کنن که خودم رو یادم نره و نترسم از نگاه ها که این منم که انتخاب می کنم. گریه کنم ، راه برم ، شاد باشم ، اخمو باشم ، بخندم و سینه م پر از عشق باشه.. البته فراموشم نمی کنم آقای "س" رو که یادم داد چطوری خودم رو جمع و جور کنم وُ به زمانش برم توو لاکم و و و ...

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

305 .

خب من الان یه دونه از اون آدمهای خوشحال ِ دیشبم که "کرگدن" رو نشسته روو صندلی دیده و کلی م لذت برده..

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

304 .

تا اناری ترکی بر می داشت
دست فواره ی خواهش می شد ...
*سهراب

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

303 .

خب این خیلی خوبه آدم وقتی می بینه چند نفر خاصی هستن که به یادشن در حالی که هیچ انتظاری نیست ازشون و می دونن وقتی تو می افتی تو مسئولیت ، ریز می شی وُ صورتت می شه اندازه ی نعلبکی وُ لبخندای کشداری مجبوری تحویل همه بدی در حالی که چشات پره از کارایی که همشونم علاقه نداری انجام بدی اما برای مرتب موندن اوضاع باید تکرارشون کنی هر روز و این دوستات که گه گداری میان سراغت حتی با یه مسیج کوچک احوالت رو می پرسن که میدونی همین که اون لحظه توو یادشون بودی چقدر خوشمزه ست..
می دونستین این محبت های کوچک چقدر حال آدم رو جا میاره !؟

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

302 .

عاطفه بعد از شام اعلام می کنه که خسته ست و اگه کار خاصی ندارم باهاش، بره تو اتاقش!
سرم رو براش تکون می دم.شب بخیر می گه و تنها می شم!
چند ساعتی گذشته..دورم پره از لیوان وُ فنجون وُ یادداشت وُ کنترل وُ تلفن و ... .
دمروئی :دی ، خوابیدم تئو رو میخونم و گه گداری صدای آسانسور میاد و بعدش کلید و باز شدن قفل در!می رم پشت پنجره
اون آقاهه ، که سیگارش بالای سرش حلقه ی دود درست کرده بود ، اولین چیزی که دیدم.
خب حدس میزنم توش یه رویایه بزرگ داشته و اگه یه کمی صبح بود! حتمآ صداش می کردم.
بدون شک..
پ ن:
اینجا خب الان سیصدمین پست که نیست! آیکیو بودم یه صد تا پست گمانم:دی

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

299 .

کیفمان کوک و مکان دنج و بساطی عالی .. جای یاران خالی :دی

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

298 .

تو این وضعیت فعلی برای دختری ه نقاش ، یک هفته ی آینده یعنی خیلی دور..
!

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

297 .

از اینور که دارم رد میشم باید اینور ُجمع و جور کنم از اونور که رد میشم اونور.
آره ! اثرات مهمونی ِ خداحافظی ه دیشب داره کم رنگ می شه و من مور مورم شده بسکه بدون دست کش ظرف شدم!
تازه صلات ظهر هم عاطفوئه یه ورقه داده بهم که هى دختری امروز جلسه ست مدرسه م و تو الان یه دونه مامان می باشی!

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

277 .

به خدا قرض ِ نيكو دهيد
تا آنرا براي شما چندين برابر كند!

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

294 .

حتی اگر
به چشم خوب
نگاهش نکنید
منظره
زشت نیست
شاید نگاه شماست
که نازیباست ...*
*ژاک پره ور
روان پزشکان به آن برچسب "بیماری روانی" می چسبانند.مردم عادی به آن "ناهنجاری" می گویند و فلسفه به آن "تردید هستی شناسانه " نام می نهند. اما تئاتری ها می دانند که این همه جزئی از زندگی است..
بی رحم و مهربان ، مثل زندگی هر روزه ی ما .. خاطرات تلخ و شیرین کودکی ، در ناخوداگاه ما هنوز پابرجاست ، تصویر مخوفی از یک متجاوز ، یا تصویر نامهربانی از یک مادر فراموش شده و یا تصویر کابوس گونه ای از یک عشق ویران..
ما روی هیچ کدام از این آدم ها و زندگی شان اسم نمی گذاریم. به نظر من این ها همه "عشق" است. عشق به "زندگی".. زندگی با همه ی خوبی ها و بدی هایش،زندگی با همه لحظات طنز و تراژیک آن،مثل یک کارناوال با لباس خانه که ارزش زیستن دارد و شاید ارزش تماشا کردن...
پ ن:
این بخشی از نظر چیستا یثربی بود در مورد نمایش کارناوال با لباس خانه..
نمایش خوبی بود و علاوه بر کمیک بودنش اپیزودهای مجزای نمایش حسابی غافلگیر کننده بود. خلاصه که پیشنهاد می شه برید:ی

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

292 .

"به من لبخند بزن
حتا اگر به‌خاطر خستگی
دنيا را تنها بگذارم.
لبخند يادت نرود!" *

* عباس معروفی

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

291 .

به پست های اینجا که نگاه می کنم دلم می گیره از نبودم! خب آدمها یه وقتایی چند تایی کار دارن با هزارتا بهانه ..من رفتم و حالا برگشتم :)

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

290 .

خب من چرا نبودم این همه وقت ؟

چونش داشتم پروژه هام ُ سرهم می کردم و خیلی دختر خوبی بودم و کلن با توجه به شرایط گل و بلبلی که داشتم و اون همه روستا گردی ای که کردم و آخرم ختم شد به کندوان گردی ، حالا اینجام و اون استاده که مدام غر می زنه و ارتفاع صداش از حقارت روحش خبر می ده ! کلی مدت دستش زیر چونش بود موقع ارائه ی کارم و دیدن چهره ش می ترسوند من رو که هر لحظه ممکنه لیست وُ دفتر دستکش پرت شه طرفم* که آخرش با چند تا سوال و جواب ساده قائله ختم به خیر شد و حتی تشویقم م هم کرد خیلی و الان من نفس راحت می کشم و تووی سرم پره از بوی کندوان که تا قبل از این همراه استرس بود و الان می شه نفس کشید و فکر کرد چقدر دیگه فرصت هست برای ارائه ی کار بعدی!

*اصولآ آقای "ع" عادت داره موضوع رو در هر حیطه ای که باشه و بخصوص منابع رو هر چی که باشه رد کنه و فریاد بکشه که هیچ کدوم از شاگردای این چند ساله ش لیاقت اسم دانشجو رو ندارن و چقدر الان همه تنبلن و ... اینا و اصولآ عصبانیه همیشه و براش هم هیچ اهمیتی نداره که کی ، چه فکری می خواد بکنه..

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

289 .

جمعه ـ غروب

تو ترافیک شریعتی گیر افتادیم.دارم کُتای چرم مشهد ُ نگاه می کنم و فکر می کنم این کُت زرد ِ که الان داره من ُ نگاه می کنه چنده و حساب کتاب می کنم و فرزانه رو یادم میاره همش رنگ ِ کُته که بهم می گه تو هیچ چیت به آدمیزاد نرفته ، و با لج خاص می گه بهم جلف ! و خندم می گیره از این غیر آدمیزادیم که مامان از جلو صدام می کنه و می گه دختری ، پشت این ماشین َ رو بخون..

(تو پرانتز بگم که مامانه از وقتی یادم میاد با دقت به آسمون نگاه می کرد. بخصوص توو جاده و دشت و ُ دَمَن ، با ابرا وُ ستاره ها شکل می ساخت وُ کلی تو دلش می خندید و گاهی حتی فکراش رو بلند می گفت و ما رو هم تشویق می کرد به شکل ساختن با اونها و کلی پرواز و دقت البته. بعد اینکه قضیه محدود نمیشد هیچ وقت به ابرا و حتی نوشته های پشت ماشینا رو هم شامل می شد و حتی بیلبوردا رو هم با دقت می خونه و حروفشون رو برعکس می کنه تا ببینه از توشون چی در میاد و کلی هم کشف ِ جدید و ناب داره که مال ِ خودشه فقط!)

حالا اگه مطلب هنوز یادتون هست

گفتم خب نوشته:saba

حرصش می گیره از این همه خنگی م که هنوز بی دقتی می کنم به این عادتش و می گه ، اِ،برعکسشو بخون

با عاطفه می خندیم که شده :Abas

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

288 .

به نظر من یه خونه هر جایی می تونه باشه
می تونه بالای یه ساختمون بلند باشه
می تونه توو یه کوچه ی قدیمی که زیره یه بازارچه ست باشه
می تونه بزرگ ، یا می تونه کوچیک باشه
می تونه برای هر کس مفهومی داشته باشه
یا هر رنگی داشته باشه
می تونه به رنگ آجُر یا به رنگ شیشه وُ سنگ باشه
میتونه رنگ قرمز یا به رنگ ِ ...
ولی من ، یعنی بهتر بگم ما
معتقدیم خونه هر چی که باشه
باید سبز باشه ..*

مدیریت زمانی و حتمآ مسولیت پذیری و استقلال که همیشه مثل ِ یه تشدید بزرگ توو افکار من بوده و تلاشم برای تنظیمش کاملآ خوب پیش رفته تا جایی که برنامه هام با کمترین تاخیر انجام می شن و این منظبت بودن حالم رو خوب می کنه بخصوص اینکه تا یک ماه گذشته تو یه خلاء بسر می بردم و هر آن احساس می کردم زیر پام هر لحظه ممکنه خالی بشه..
اما در همین راستای مدیریت
این اولین باری نیست که مامان و پدر می رن سفر و بدون کوچکترین خللی اداره می کنیم همه چیز رو و من و عاطفه هیچ وقت دلتنگ نبودیم و همه اعتقاد داریم که نباید با خواسته هامون عرصه رو برای بقیه تنگ کنیم و اصولآ هر کسی کاری رو که مایل بوده انجام بده رو داده و این وسط باید به هم احترام بگذاریم ..حالا کمتر از یک ماه مونده که ما چهار نفری می تونیم با هم نهار بخوریم و من به پدر بگم که حتی حمامش رو زود تموم کنه و عاطفه تنبلی ش رو بگذاره کنار و دعوت ما رو قبول کنه و شبها چهار تایی بریم پیاده روی و بخندیم و بگیم که حتی هدیه چی می خواییم این بار.

اگر چه ممکنه خیلی هم مورد توجه نباشیم و اونها گرفتار دل مشغولی هاشون باشن..
حالا شبهای پاییز بلند هست. بدون تاریکی ه مطلق و نور همیشگی ه ماه ، اما همین که میشه صدای نفس کشیدن های آدم های خونه رو شنید وقتی از خواب بیدار می شم نیمه شب ، خودش معجونی می شه برای روزهای نبودنشون..

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

287 .

شنبه هِ که تعطیله..

بعد من چرا قبول نکردم برم سفر همراه مادام موسیو ی خونه،که یه جورای فرار کنم از این تعطیلی ه اجباری و اینطوری غصه م نشه که دو تا پروژه باید تحویل بدم تا آخر آبان ؟!



پ ن:

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

286 .

امروز یک دسته ازگنجشکانم ،
روی سیم ِ برق ،
برای ادامه ی مهاجرت ِ خود استراحت ِ کوتاهی کردند!
بالاخره رودخانه را نمی دانم با چه رنگی توصیف کنم!
سبز یا آبی ؟
درختان هم آهنگ با فصل ها می میرند ُ زنده می شوند!
هوایم تابستانی ست!
من عرق ِ شادمانی می ریزم
و به دورترین ستاره ی آسمانم فکر می کنم!
ستاره یی که از نور ِ همه ی خورشیدها محروم مانده است!
دوستانم - خوب یا بد - هم چنان به زندگی ادامه می دهند!
دوستانی که زندگی ِ خود را مدیون ِ وجودشان می دانم!
سنگ ُ سایه ، آفتاب گردان ُ نور ، پرنده وُ چشم ، خاک ُ باد..
و آتش که همیشه برایم عزیزترین پدیده بوده است!
من زمین را خانه ی خود می دانم ،
با هر چه پنهان ُ آشکار دارد!
من گوگرد را همان قدر دوست می دارم ، که پدرم را! *

* حسین پناهی

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

285 .

امروز از صبح که زدم بیرون برای کلاس ِ آمار وُ بعدش پروژه ی کتابخونه ی حسینیه ارشاد و بعد ترش قرار دوستانه که ، شش ماهی باید گذشته باشد از آخرین دیدارمون ! گفتم ثبت کنم چقدر خوب ه که آدم مشغول باشه و دغدغه های زندگی ش همشون یه جورایی قابل دسترسی باشن و بشه وسط اون همه شریعتی گردی و گز گز پاهامون با یه بغل کتاب ، خوش اخلاق بود و تو کافه یِ تازه کشف شده نشست و کادو بازی کرد!
اما خب همیشه هم معتقد بودم دنیایی که توش هزارتا چیز با هم مرکز توجه ن ، چیش حقیقتآ می تونه دل آدم رو بدست بیاره !؟
اگر چه اصولآ اینکه آدم مرکز توجه باشه خیلی خوش میگذره بخصوص اینکه میلیون تا روز هم گذشته باشه از تولدش و بازم هدیه بگیره و بهش بگن که حضورش باعث خوشحالی آدمای دورو برش ه و کلی جمله های امیدوار کننده ی دیگه که من نمی دونستم اون همه تحویل گرفته شدگی و مهربونی رو چطوری پاسخ بدم..
مرسی دخترا به خاطر امشب دلپذیر:*

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

284 .

خیلی تُرد شده م. به تقه ای می ریزم ، می شکنم..

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

283 .

اگه اینو نگم رو دلم می مونه :ی
این ماه رمضون ، هر شبش یه آدم قدیمی که سالی یه بار اس ام اس ی ممکن بود احوالی از هم بپرسیم بود که بهم یاداوری کنه با دیدن اشرف سادات یاد من می افته و مجددآ حال و احوال کنیم و بگن بهم که چه خوب بهانه ای هست این دختره و باعث می شه ما یاد تو بیافتیم و گپ بزنیم بعد از مدتها!..

تینا به عنوان شونصدمین آدمی که یه حرف تکراری رو ازش می شنوم ، بهم گفت که اونو یاد اشرف سادات میندازم! بعد پریسا رسمآ اشرف سادات صدام می زنه و بعد اون فیلمه بی خودی اسم ِ اشرف سادات روم مونده!
بخصوص فرزانه که هر سال با دیدن اون دختره اسم من ُ تغییر می ده و خوشش میاد سر به سرم بذاره.امروز استاد "الف" تو راهرو منو دیده و بهش سلام می کنم که می گه:خانم مشهوری! ، همه ی واحدای جمعیتت ُ برداشتی.هووم؟
بهش می گم البته.در واقع جریان انتخاب واحد طوری پیش می ره و جانم ما معلوم نیست تا چند سال دیگه در خدمتتون باشیم.که می خنده و میگه : منتظر بودم ببینمتُ بگم که شما خیلی زیاد منُ یاد اشرف سادات ، زن ِ کاظم میندازی!یادته که کیُ میگم؟

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

282 .

یک عالمه چیزی هست که می خوام بنویسم. نمیشه اما. فکرام انسجام ندارن. حرفام میان و میرن!
آخر همه ی فکرام هم وصل می شه به این که آدم هر چی بزرگتر می شه ، تلخی ِ زندگی رو بیشتر و بهتر لمس می کنه. دغدغه ی زندگیش هم هر چی که باشه ، مسئولیت هاش هم تو همون محور دغدغه هاش جریان پیدا می کنه..
بعد اینکه این نقش هایی که من پیدا کردم، الان تمرینه یا دیگه مسابقه شروع شده ؟!..

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

281 .

اول _ یه دکتر روماتولوژی پیدا کرده بودیم چند ماه پیش برای درمان دست مامان م و تشخیص ش این بود که عمل نباید بشه دستش و ذخیره ی استخوان سازی ش رو ببریم بالا.
اگر چه پروسه ی درمانش سخت تر شده اما طفلی مامان م سعی می کنه جو رو از همیشه نرمال تر نگه داره و بیشتر لبخند بزنه و دور و بر ما بپلکه اما هر صبح رنگ پریده تر می شه و این وسط تنها من و پدر میدونیم داره چه اتفاقی می افته.حالام اگرچه من مسئولیت هام زیاد فرقی نکرده و تنها سعی می کنم یه کمی از حجم کارای مادرم کم کنم ، اما میدونم وقت لازم دارم تا مدیریت زمان م رو تقویت کنم که بتونم به همه چیز برسم!

دوم _ نتیجه ی لجبازی ه آقای "ر" این می شه که من هر روز کلاس دارم به اضافه ی چهار تا پروژه ی مفصل این ترم و یه جورایی داره پوستم کنده می شه و در مورد وقت هم دیگه لازم نیست بگم که چقدر نا متعادل پیش می ره..

سوم _ گرفتار این وقت هایی شدم که اگر چه تقلا می کنم و سعی دارم بیشتر از توانم کارها رو مرتب کنم اما بالاخره مجبور می شم پام رو بندازم روی اون یکی و نگاه کنم قراره به کدوم اتفاق پرتاب بشم.می شه گفت شبیه یه جور تلاطمه!نمی فهمم این پیشامد های مختلف که هر روز هم تازه تر می شن می خوان چی رو بهم ثابت کنن .
شایدم یه آزمون برای محک قدرت من..
چهارم _ کسی هست که که یک یا دو تا کتاب از یه روستای خاص دیده باشه یا حتی خونده باشه ؟!من باید یه موضوعی رو مثلآ کشت برنج و بررسی آداب اون رو تو یه روستا بررسی کنم و اگر چه خودم می دونم باید برم مشاهده کنم و کار رو میدانی تحویل بدم ، اما آقای "ع" پروژه رو کتابخونه ای می خواد.
من حتی سراغ انتشارات اگاه هم رفتم و کلی گشتم اما تنها چیزی که عایدم شده از ابیانه بوده و اون هم به صورت کلی ازش چیزهایی رو نوشتن. و من هم دنبال یه موضوع خاص می گردم برای بررسی تو اون روستا.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

280 .

اگر چه من زیاد با لورکا ؛ نمایش نامه نویس اسپانیائی ، میونه ی خوبی ندارم.اما رضا گوران با گروه کاکتوس ، یرما رو کار کرده و نمایش بدی هم نشده و اگر کارهای لورکا رو می پسندین بد نیست این نمایش ش رو ببینید..


پ ن : اینجا هم چند تایی از تصاویر موسیقی - نمایش "این فصل را با من بخوان .. " هست که می تونید ببینید.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

279 .


دقیقآ نمی دونم چرا برنامه های فرهنگی ِ مملکت این طوریه و یه وقتایی باید مگس بپرونیم بسکه هیچ جایی نیست ما بریم و گاهی این قدر فشرده تنظیم می شه که تقریبا هر شب چند تا گروهی هستن که به طور مشترک همدیگر رو ببین در جاهای مختلف!
دی روز هم از ساعت 4 که خانوم "ن" برنامه ی ارکستر سمفونیک رو گذاشت و من رو پیدا کردن تا به بقیه خبر بدم و یه جورایی به بدبختی افتادم برای پیدا کردن خل خلی ها و جمع کردنشون..
اما واقعآ جای اِلِنا خالی بود خیلی بخوصوص قسمت یوسف ش! و همینجا می گم که می دونم دلت سوخت و منم اگر جای تو بودم همون کاری رو می کردم که تو کردی.. و همینطور ، تو جودی جات خالی بود.چون می دونستم بدتر از من خوره ی این برنامه های فرهنگی هستی و بیشتر از تو دل من سوخت که هر چی تلاش کردم نتونستم پیدات کنم :(
برنامه هم از اجرای موسیقی _ نمایش روز واقعه شروع می شه.با سرزمین من خورشید ، از کرخه تاراین ، بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشه ای ادامه داره. در آخر هم با اپیزود چهارم سمفونی ِ ایثار تموم می شه..در بک گراند ارکستر هم به صورت نمادین ، نمایش هایی اجرا می شه مناسب با قطعه هایی که مجید انتظامی رهبری می کنه.
در ضمن نویسنده ی این نمایش ها هم محمد رحمانیان هست!
خلاصه که توصیه می شه برید و از دست ندید این شاهکار خانواده ی انتظامی رو..

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

278 .

"حلزون ، خوشبخت ترین موجود جهان بود.مشکل مسکن نداشت! "


میازار موری که دانه کش است.* کامبیز درم بخش


* مجموعه ای است از پنجاه و سه کاریکاتور و نوشته از آخرین آثار کامبیز درم بخش.
قهرمان های این مجموعه،حیوانات هستند؛حیواناتی که انسان معاصر را با زوایای پنهان تر و در عین حال انسانی تر هستی رو به رو می کنند.

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

276 .

هیچ وقت ِ هیچ وقت از اولین شروع خوشم نمیومده و تا حد اعلاءتحت فشار قرار می گیرم و کلی باعث بهم ریختگیم میشه.
حتی اگه اون رویداد خوب باشه و همه ازش استقبال کنن باز من اینقدر فشار استرسم نسبت بهش زیاده و بالاست که در واقع اولش نه تنها هیچ لذتی نمی تونم ببرم بلکه فکر می کنم دارم پرتاب می شم تو دهن شیر !
این موضوع کمی مدیریت بحرانم رو ضعیف کرده.حتی وقتی که چیزی به منم ارتباط ِ خاص نداره و منم مثل همه ی آدمای دیگه تو اون جریان شناور باشم مثل همین اول مهر مزخرف که کلی آدم میان وُ ازش هزارتا خاطره تعریف می کنن حالا که ازش دور شدن و یکم مهر هشتاد وُ هفت براشون با پنجم اسفند فرقی نداره عملآ..در حالی که من هزاربار تا صبحش با خودم درگیرم و بی قرار.

ولی حالا فکر می کنم به داغی هوایی که هشتاد و هفت،برام ساخت و گونه هام از اشک سوخت و نمی دونم این ردی که گذاشته روی صورتم را چطور می تونه پاک کنه!
روزهای سرمستی م در فصلی که متعلق به خود ِ خودم بود را چطور می تونه پس بده؟
روزهای پاییز هم که بیاد ، تموم می شن و دوباره کلاغها می رن پی کار خودشون!
ولی هنوزم معتقدم پاییز را برای من نیافریده ند.هست که دلخوش باشم به گذر روزهای نارنجی و کدرش.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

275 .

از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتی اگر عاشق نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرین ترین شربت های معطّر جهان شیرین شود
تا خانه ی تاریک ِ قلبت ، به چراغی که به مهمانی آورده یی، روشن شود
تا کدورت از روحت _همچو ابلیس از نام ِ خدا _ بگریزد ...
.
بی عشق ، هیچ سلامی طعم ِ سلام ندارد ، هیچ نگاهی عطر نگاه. *
* آتش بدون ِ دود نادر ابراهیمی کتاب ِ هفتم

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

274 .

دور هم که جمع می شویم ، عکس می گیریم. زیاد.
خاطره جمع می کنیم. خیلی زیاد.
برای روزهای دلتنگیمان. وقتی دور شدیم از هم. هوایی تازه کنیم..
.
پ ن:
آقای الف ای میل زده میگه:
هِی دختر، این و این رو ببین...
از کفش تو هم وحشتناک تره!
.
بعد محض اطمینان خاطر بنده که حتمآ یادم بیاد چه کفشی رو تو کمدم دارم ، مثل مابقی ِ عکس های خاطره دار که با خنده همراه هست و تصویر آدمهای ِ به وجود آورنده ی لحظه ؛ فرستاده که دیده باشم و به قول خودش رَکَب بخوریم که این تصاویر را دارد هنوز..تهدید هم کرده که حتمآ قصد دارد عکس هایی که با شلوغ کاری و تو سر هم زدن هایمان انداختیم را نشان ِ همسرهامون بده که پسر خاله میم و خواهرش قطعآ گفته ند کمکش می کنن برای پراندن خواستگار ها !


۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

273 .

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

272 .

دروغ چرا ، من آدم های رُک رو نمی پسندم.
من آدم هایی رو که رُک بودن رو رفتار درست و مدرنی می دونن و در هر زمان و مکانی می تونن رُک باشن و مجموعه ای از رفتارها و گفتارهای صریح رو از خودشون به نمایش بزارن،نمی پسندم.
من آدم هایی رو که خط انداختن روو دل آدما واسشون راحته و ترجیح می دن کسی رو ناراحت کنن و عواطفش رو جریحه دار،عوض این که چیزی رو توو دلشون نگه دارن.کمی بالا _ پایین کنن و با ادبیات و منش بهتری بروزش بدن،نمی پسندم.
من آدم هایی رو که رُک بودنشون رو به رخ می کشن و ازش به عنوان یکی از نمادهای افتخارشون نام می برن،نمی پسندم.
انتقاد صریح و بی مقدمه و بدون بستر مناسب،توو چشم آدم ها نگاه کردن و دلخور کردنشون،رُک بودن نیست.
من اینجور آدم ها رو تحمل نمی کنم.تا حد امکان ازشون کناره می گیرم و سعی می کنم خودمو در معرضشون قرار ندم.

ممکنه یه نقطه ی پر رنگ باشه این رفتار من در روابط م.اما این رفتار ها اگر چه حتی برای بغل دستیم هم پیش بیاد واقعآ موجب ناراحتی م رو فراهم می کنه و حتی،حتی من نمی تونم با اون آدم سازش داشته باشم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

271 .

من کاری ندارم که تو دوست تر داشتی معماری بخونی و چرا انتخاب اولت نزدیش،
اما تبریکات فراوان و ماچ برای فیزیک لیزر و اپتیک ت...

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

270 .

به صرف نمایش "بیداری خانه ی نسوان"،دی شب خل خلی ها رو دور هم جمع کردم..
فمینیست پسند بود و من دوستش داشتم و اصولآ لذت بردیم هممون و پیشنهاد می شه برید حتمآ و به این همه مقاومت زن ها آفرین بگید و از دست حماقت گروهی! از مردها بیشتر عصبانی بشید :ی

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

268 .

دقت کردین؟
آدما همشون یه جورایی علاقه دارن آخر هفته های خلوت و آروم رو تبدیل کنن به تعطیلات شلوغ و پر از همهمه.
بعد من الان به کجا متوصل بشم که دیشب قصد داشتم تا ظهر بخوابم امروز ُ و تو تختم ناهار بخورم و آتش بدون دودم رو بخونم و غروب هم یه کمی راه برم!
اما امروز از ساعت نه یکی یکی دوستان مورد لطف قرار می دن من رو و می خوان روزم رو پُر کنن؟!
نتیجه اینکه روز خوبم تبدیل شده به قلمبه ی استرس که آی به فلانی بر نخوره نمی رم همراهش.آی بیساری دلگیر نشه پیشنهادش رو رد کردم!
من اینهمه مهربونی ه زوری رو کجای دلم جا بدم آخه؟!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

267 .

همی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی
من همه جا پی تو گشته ام
ز مه و مه نشان گرفته ام
بوی تو را زگل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
...
قطعا یه تیکه هایی از من تو گذشته جا مونده که اینطور خوره ی تصنیف َم.
حالا اینکه یقین کردم اشتباهی اینجام و این روزها مال من نیستن و من خیلی قبلتر از این باید می بودم...

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

264 .

دوست داشتم یک دفعه بزند زیر خنده و بگوید همه اش شوخی بود،برای ترساندن همه ی ما.
ریز ریز بخندد به دماغ ورم کرده مان و خودش صاف و سالم رژه وار بچرخد که هِی بیشتر ما را مطمئن کند از قوی بودنش.
ما هم نخندیم.اصلآ دنبالش می کنیم. دور همان خیابان همیشگی دنبالش می کنیم.
اما حالا وقتی حرف می زند ریز ریز نمی خندد. شوخی هم ندارد.
می شود فهمید بازی،این روزها بیش از پیش جدی هست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

263 .

مطمئنم
هیچ لحظه ای عادی نیست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

262 .

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

269 .

"ها ها"
این دقیقآ عکس العمل آقای "ر" هست در برابر قیافه ی ماها که یه چارت داده دستمون برا انتخاب واحد بدون کد وُ تاریخ وُ روز امتحان.
قشنگ می شد فهمید چقدر دلش خنک شده الان ... دانشجوهاش رو سوزونده.
"ها ها ها"
مام که کم نمیاریم خدایی نکرده.

پ ن:
دارید خونسردی رو که؟!
معلوم نیست چه بلایی قراره سرمون بیاد با این امتحانای تداخلی.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

261 .

امشب ویر نوشتن گرفته م.
دلم میخواهد در افکارم شریکتان کنم!

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

260 .

من صاحب یک عدد لئوناردو کوهن با یک عالمه موسیقی کلاسیک دیگه هستم به صورت یک هدیه الان!
گفتم اگه دوست دارین دلتون بسوزه:ی

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

259 .

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

258 .

خانم ب با شوهرش کُنتاک پیدا کرده خیلی زیاد و از اونجایی که خونه ی ما یکی از شعب سازمان دادگستری ه و مرکز مشاوره یا مثلآ فرض کنید این اواخر بهزیستی و گاهی هم مراجعینمون رو می فرستیم شعبه ی دیگمون که کارای حقوقی رو انجام میدن! اینجا رو انتخاب کرده برای حل مشکلش.
اون خانم ب که بالا گفتم بعد از اینکه عصبیتش فروکش کرده و از طلاق منصرف شده یا منصرفش کردن،توجیه شده که مشکلش باید اساسی حل بشه که اومده بود خونه ی ما که همون شعبه ی دادگستریه!
اولش با غرغر شروع کردن زن و شوهر از همدیگه.مرحله ی بعد کل کل و گریه.مرحله سوم داد و بیداد.مرحله ی چهارم جو آرومتر شده.
مرحله ی آخرم که به ماچ ُ بوس ختم شده.حالا داشته باشید مامان بابای من رو که از بس حرف زدن با این دو تا،شب فک درد گرفته بودن.
منم که داشتم از صدای بیرون ِ اتاقم مستفیض! می شدم و ُ به ضرب هدفون فیلم می دیدم ،الهام زنگ زد تا شیرینی ه ماشینش رو بهم بده و دو تایی رفتیم خیابون گردی به شرط حفظ رژیم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

257 .

دیدین خوراکیای خوشمزه ی دنیا همشون کالری اضافه دارن و لب زدن به اونها باعث می شه سی و سه تا سرطان،یکجا بگیره آدم؟
تازه منم که اهل هل و هوله نیستم واقعآ از این قانون دنیا عصبانی م.
بعد از اونجایی که طی دو سه سال اخیر گرفتار اضافه وزن 4 ، 5 کیلویی شدم و هر وقت بیکار می شم یادم می افته که اوووووووه این چه وضعشه و اینا... و چقدرم اعصابم خورده.
حالا مصرانه نشستم پای رژیم دکتر.
بعد حالا هر چی نگاه می کنم به خوراکیانه ی تو یخچال و کابینت که قبل تر از این نزدیکشون هم نمی شدم و اساسآ اهل خورده خوری نبودم،حالا برای اون شکلاتای تازه رسیده و هر چی هَل ِ هوله ست،پر پر می زنه دلم که هیچ،چشام نباید هیچ خوراکیانه ی جدیدی رو هم ببینه!

پ ن:
پیشنهاد می شه زمان رژیم عاشق کاهو و هویج بشید اونهم به طور نا محدود!
جایگزین خوبی میتونه باشه تو این روزای طولانی و کش دار عوضه خوراکیایه کالری دار.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

256 .

این روزها من زیاد خنده ام می گیرد
و از این همه تابستان دارم خفه می شوم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

255 .

به کجا چنین شتابان ...

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

293 .

آرین اس ام اس زده که کلاس تشکیل نمی شه و اگه خونه ای هنوز ، نیا و بخواب همچنان..
تشکر می کنم ازش که گفته بهم و چشام رو می بندم همچنان تو تختم!
یادم میافته که قول داده بودم به امیر حسین تا بریم نمایش موزیکال ماهی..
زنگ می زنم به خواهریم و ازش می پرسم اگه کار خاصی نداره امروز تو مهد ببرمش.
یک ساعت بعد تو سالن ِ انتظار فرهنگسرای خانواده دوتایی نشستیم و امیر حسین داره به دختر – پسرهای دبستانی نگاه می کنه که چطوری تو سر و کله ی هم می زنن و خودش رو بهم نزدیک تر می کنه و از سر و صدای اونها ناراحته و می گه چرا اینقدر دری وری! می گن و شیطونیای ه بد می کنن!

می ریم تو سالن.. دبستانی ها رو می شونن سمت راست سالن و بازدید کننده ی آزاد رو سمت چپ!
بچه ها قدشون کوتاهه و صندلی های بلند سالن برای دیدن سن مناسب نیست.
پسرم رو می شونم روی پام و میگه اینطوری دیدش بهتر شده..
نمایش ِ خوبی که نبود برای بچه های دبستانی چون از همهمه ی سالن می شد فهمید حوصله شون سر رفته.اما گمانم بچه های دیگه که با مادراشون اومده بودن لذت بردن و هیجان خوبی هم داشتن..

بعد از نمایش مثل اینکه حسابی خوشش اومده از این فرصتی که روزه و مهد نیست .خواهش می کنه تا سر راهمون بریم پارک.
از سرسره چند باری میره بالا و لیز میخوره پایین..
میاد طرفم که نشستم روی نیمکت و ازم شیر کاکائوش رو میگیره و میگه:
خاله چرا اینقدر کشاورزا بدبختن؟!
تعجب می کنم از سوالش و حدس می زنم به خاطر دیدن باغبونای پارک این سوال رو پرسیده.
توضیح می دم براش که اصنم اینطور نیست و اونا زندگی ه خوبی دارن و میوه های خوبی تولید می کنن و با درختا و حیوونا دوستن و از محصولات اونها برای ما می فرستن.
درس می خونن و دانا هستن...
اگر چه توو دلم می دونم که اونها ناراضی اند و هیچم زندگیه خوبی ندارن!
رو بهم میگه :خوب چرا ما تولید نمی کنیم برای اونا بفرستیم؟! بعد دکتر بشن نه آقای پاکی!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

247 .

گرمه خونه ی خاله.دنبال یه سنجاق سر می گردم تا چَتریه جلوی صورتم رو جمع کنم وُ از این کلافگی بیرون بیام.
محیا میگه همه ی کیلیپس کوچیکا و سنجاق سرها اتاق منه.تو اون کشو پایینیه!
صبر نمیکنم باقی ه آدرسش رو بگیرم.می پرم تو اون بازار شام وُ از تو همون کشو پایینیه در یه جعبه رو باز می کنم و هزارتا خاطره ی بچگیم با هم می ریزه بیرون.
اون وقتا که مامان موهام رو مرتب می کرد.دمب اسبی ! بود معمولآ یا خرگوشی!
برای اینم که ساعت طولانی تری موهام مرتب باشه و تا شب نشده به هم ریخته نشن،کناره های سرم رو هم از همون سنجاق تق تقیا! می زد.
یادمه سنجاقا اینقدرم سفت خودشون رو جا می کردن لای موهام که فکر می کردم همین لحظه ست که پوست سرم کنده بشه.
چشام پره اشک می شد و منتظر بودم کار مامان تموم شه بپرم جلوی آئینه ببینم چه شکلی شدم.(اینو دقیقآ دخترای وبلاگستان می تونن درک کنن!:ی)
مثل همیشه شدم بودم!
بی ربط:یاهوم رو بسته م فعلآ تا نمی دونم کِِی!این روزها که دارم شبیه خودم می شم.عاشق خودم می شم،بهش احتیاجی نیست.ای میل هام رو می خونم همچنان اما.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

246 .

...سکوت پدرم.سکوتی که سریع می شکند.خشمش متوجه مادرم می شود:دخترت این،دخترت آن.وقتی پدرم از دست من عصبانی می شود،من دیگر فقط دختر مادرم هستم.او تنها فرد مسئول است،و باعث تمام بی نظمی های روی کره ی زمین.در برابر این همه نکوهش،مادرم کاری نمی تواند بکند جز اینکه بزند زیر خنده.در این لحظه،مثل همه ی دفعات قبل،پدرم بین دو راه حل مردد می ماند:مادرم را بکشد یا ببوسد.تردید حتی یک ثانیه هم دوام نمی آورد.شادی مادرم زیادی مسری است:وقتی نزدیک کاراوان می رسیم همگی داریم از خنده روده بُر می شویم.
بچه ی اسراف کار به خانه برگشته است.*
*دیوانه بازی/کریستین بوبن

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

245 .

ساعتهایی که با آقای پشتکار در مورد مرگ صحبت کردیم رو یادم میاد.اینقدر عمیق بودن کلمه ها،که بخوام هنوزم مرورشون کنم و یادم بیاد که منطقی و بدون هیچ اشکی بگم،
اوم.یه روزی ما هم می ریم پیششون.
اما دروغ چرا،هنوزم به اون درجه نرسیدم تا اینطوری برخورد کنم و شاید این یه ضعف باشه که هر لحظه مربوط و نا مربوط چیزی به یادم بیاد از اون هایی که از دست دادیم و فکر کنم مرگ رو دوست ندارم اصلآ و بدونم که دیگه هیچکی نمیتونه مثل خسرو شکیبایی بگه سبز ِ سبز ِ سبز...

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

244 .

اوضاع برام مرتبه و آروم.
کم میخوابم اما خب خوب و سر حال بیدار می شم.شبها برای روز بعد یه برنامه ی اتفاقی می زاریم با جماعت مجردها که حالا الِنا میگه خل خلی ها!بهمون.کنگره ی مددکاری رو شرکت کردم.دیگه اینکه کارهای خونه رو انجام می دم.مهمونی می رم.مرض فیلم نبینیم هم داره درمان میشه از طرف همین جماعت خل خلی ها:ی پنج شنبه ها رو هم گذاشتم روز شاهنامه خوانی.
عجالتآ سی تا چهل دقیقه.اون هم وقتی که فارقم از همه چی و سرم سمت هیچ صدایی بر نمی گرده.
اما قبل تر از این که سعدی خوانی داشتیم با جماعت مجردها،جمشیدیه بودیم.
حالام وقت شاهنامه خوانی ه و هر کسی دوست داره میتونه شرکت کنه.

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

243 .

آقاجان علی الاصول این رو داشته باشید که به جز مردم نازنینش که واقعآ با چیزی که شنیدید فرق دارن از زمین تا آسمون و خیلی هم مهربون و دوست داشتنی هستن و من دیگه تا جایی رو نبینم و با مردمش برخورد نداشته باشم به چیزایی که می شنوم اکتفا نمیکنم و اهمییت نمی دم ، یک!
دوم هم،علاوه بر اینکه عاشق اون آقاهه شدم وقتی گفتیم حساب کنه خریدامون ُ و گفت"قابلیت نداره!"؛ من عاشق حرف زدنشون شدم وقتی به زور میخواستن با فارسی بهمون چیزی رو بفهمونن و چقدر این برگردان لغاتشون به فارسی خوشمزه میشه.
سوم هم اینکه یک عالمه جاهای دیدنی و دلپذیر داره و من کلی عقب افتادم و تصمیم دارم یک بار ِ دیگه جماعت رو راه بندازم تا با فرصت بیشتری شهر و اطرافش رو بگردیم.
.
.
بعدم یک عالمه حرف شنیدی میشه از زبان مردمش شنید. یک عالمه هوای دلپذیر خورد! و یک عالمه چیزی دید تا حدی که فقط بخوایی سکوت کنی.اینقدر که همه چیز در کمتر از اونچه که فکرشم نمیکنیم ما رو ببلعه...
در هر حال میتونم بگم بعد از اصفهان که برام خود زندگی ه ، تبریز میتونه ی گزینه ی بعدیش باشه.

نکته ی آخرم این بود که اون قرار هول هولی ِ با آیدای نغمه مون کلی چسبید تو تبریز با اون کافه ناشناسه که یهویی جلومون سبز شد تا ما بپریم توش و بعدم شیرینی ه مخصوص تبریز که از طرف آیدا بهم هدیه شد و مرسی دخی به خاطر ساعت خوبی که با هم داشتیم و دلنشینی ه سفری که برام به یادگار گذاشتی.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

242 .

در راستای اینکه فقط دو بار به سفر رفته م ، پیشنهاد عمه هَ رو قبول کردیم و فردا با خانواده ی عشقولی َم میریم تبریز.
الان فکر میکنم چقدر به موقع و خوب بود پیشنهادش و چقدر دوست دارم از این همه بی در و پیکری این شهر پر از استرس خلاص بشم چند روزی.
اگرچه ممکنه بعضی قسمتهای سفرمون، برای آدم بزرگای همسفریمون تکراری باشه چون قبلتر از این خوب به همه ی جای شهر سرک کشیدن اما خب آدم کوچیکای مسفریمون که هیچ کجای این شهر رو ندیدن و به هیچ کدوم از سوراخ سنبه هاش سر نزدن.مثل من:دی

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

241 .

خانم س زنگ زده و بعد از سلام و احوالپرسی میگه سرماخوردی؟نمیگم بهش که از خواب بیدارم کرده این موقع و حالا صبحانه و ناهارم رو با هم باید بخورم:ی
میگه فلاپی ِ تحقیق ش (همون استادی که من میخواستم ازش شکایت کنم) رو گم و گور کرده یا نمیدونم چه بلایی سرش آورده و حالا که وقت تحویل متاخرین هست دستش مونده تو پوست گردو و احتمالآ نمره واحد عملیش رو نمیگیره.میخواد بدونه باید چه کار کنه. یعنی چه کار میتونه بکنه.
بهش میگم بره پیش آقای ف که سر کوچه ی دانشکده کارای تایپ و تحقیق و پایانامه و اینا ... انجام میده ؛ براش توضیح بده و اون از تو سیستم تایپش یه تحقیق با موضوعی که میخوایی رو سرچ میکنه و بهت میده.فقط باید حواست باشه از کارای بچه های ترمای پیش باشه یا بهتره از بچه هایی باشه که با این استاد این درسُ برنداشتن.
اگر نشد میتونی بگی برات یه تحقیق مختصر انجام بده در حد نمره بیاری.
راه سومش هم اینکه اگر آقای ف نتونست برات کاری بکنه و سرش شلوغ بود چون اصولآ آدمای شلخته مثل توزیادن تو دانشکده مجبوری خودت دوباره یه کار کتابخونه ای انجام بدی یا در خوش بینانه ترین حالت از رو یه پایان نامه کپی بگیری.
ساعت 9 اس ام اس داده که مرسی از راهنمائیم و کارش انجام شده و چه خوب که اینطوری شد و این پروژه جدیده از اولی که خودم و نسیم انجام دادیم بهتر شده و بوس.

بعد من دارم فکر میکنم این لیسانس ما به درد کدوم در ِ کوزه ای میخوره با این راهنمائیامون و واحد پاس کردنامون...

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

240 .

یه سری دوستا هستن که تَه ِ صفن و یه سری ه دیگه هستن که بعد سالها هنوزم جاشون رو عوض نکردن و اول صف وایسادن در حالی که همه چیز عوض شده. روزگار وُ آدمها وُ من م مثل همه تغییر کردم...
بعدم دیگه من خیلی تنبلی کردم و در واقع ضعیف عمل کردم برای تغییر جای آدما در حالیکه خیلی مهربونا رو هنوزم نیاوردم جلوی صف.
الانم کم کم دارم اون ترتیب نقش قدیمیم رو به هَم میریزم و یه صف جدید درست میکنم. و میدونم که زمان لازم داره برای اینکه توقعات اون جلوی صفی ها رو کم کرد و ُ به اون ته ِ صفی ها نزدیک تر شد! میدونم که ممکنه به اون جلو صفی ها ضربه بخوره و غافلگیر بشن در واقع ، اما چاره ای نیست و قرارم نیست همه ی جلو صفی ها جاشون تغییر کنه؛ حذف بشن یا برن آخر صف!

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

238 .

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی​کند!

239 .

خب معلومه من چرا اینجا نشستم دیگه.
هوم!؟
چون فردا دو تا امتحان دارم همزمان تو یه ساعت.فرداش هم یکی و فردا ترش هم دو تا دوباره...

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

221 .

دیشب یکی از مهمانی های بی نظیر خانوادگی رو از دست دادم به خاطر استاد "ن" که کلاس فوق العاده
گذاشته بود امروز و به ضرب و تهدید امتحان می خواست دانشجو ها رو جمع کنه، که البته موفق شد و منم مجبور شدم صبحانه ی اردک آبی رو امروز تو تندیس از دست بدم و بعدشم پارک رو هم همینطور.

عصر هم طی یک عملیات غافلگیرانگی! جماعتی که به خاطر من برنامه ی صبحشون رو کنسل کردن اومدن دنبالم و رفتیم گردش:دی

پ ن:
الان فکر میکنم چقدر آدمها هیجان انگیز و مهربون و درست حسابی دورم هستن که همشون رو هم اندازه ی یک عالمه دوست دارم.

233 .

بنویسید سرطان،
اسمش از خودش ترسناک تر است!

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

219 .

من که نه
شما ؛
شب هاتون آفتابی...

220 .

ساعت 2 فکر میکردم به جای اینکه بشینم سر کلاس و مجبور باشم ام پی فور گوش بدم و الکی به پُر چونگی های بغل دستیم سَر تکون بدم که یعنی کاملآ حواسم بهت هست که نه از درس چیزی بفهمم نه از اتفاقات دیشب ِ اون دختره ، زنگ بزنم به مربیه ورزشم ببینم کجا کلاس داره و برم پیشش تا یه دنیا رو از شر ِ خودم خلاص کنم بسکه بد اخلاق بودم و رنگ پریده و بی اعصاب امروز!
بعد اینکه برای استاده یک پیام نوشتم گذاشتم روی میزش و رفتم از کلاس بیرون...

231 .

ربط امتحان وُ ویر ِ گردش کردن چیه واقعن که می افته تو جون ِ آدم!؟
اما این دیگه نهایتش میتونه باشه وقت امتحانها با همه ی کتابها و فیلمها و پارک هایی که قهر کردیم رسمآ آشتی میکنیم.
بعد یکی نیست بیاد درستش کنه این وسط حالا!

232 .

كاج هاي زيادي بلند.
زاغ هاي زيادي سياه.
آسمان به اندازه آبي.
سنگچين ها ، تماشا ، تجرد.
كوچه باغ فرا رفته تا هيچ.
ناودان مزين به گنجشك.
آفتاب صريح.
خاك خوشنود.

*سهراب

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

230 .

به نظر من که گور بابای تکامل.عجب عوضی هایی هستیم ما!طی این یک قرن جنجال ترافیک،
به شدت تیشه به ریشه ی این سیاره ی حیات بخش نازنین-که در کهکشان را شیری تک است-
زده ایم.*
.
.
.
بیل گیتس میگوید"صبر کنید و ببینید کامپیوتر شما به کجا می رسد." اما این شمایید که باید
به جایی برسید نه این کامپیوتر کله پوک لعنتی.شما باید با تلاش خودتان به کرامتی برسید
که به خاطر آن به دنیا آمده اید.**
.
.
.
حالا معلوم شده خدایان حق داشتند این کار را بکنند.همین عمو زاده های خودمان،گوریل ها
و اوران گوتان ها و شامپانزه ها و بوزینه ها در تمام این مدت با صرف سبزیجات خام ایام را به
خوشی گذرانده اند،در حالی که ما آدم ها نه تنها غذای گرم مهیا میکنیم،بلکه این سیاره ی
بکر را که روزگاری سیستمی حیات بخش بود، در عرض کمتر از دویست سال نابود کرده ایم،
آن هم بیشتر با یک جور جنون ترمودینامیکی در استفاده از سوخت های فسیلی.***


*ص 24
**ص 62
***ص 52

مرد بی وطن /کورت ونه گوت.

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

229 .

پدرم در را محکم به هم زد و با کفش های کثیف و گلی اش رفت توی خانه.
سر و صدای مادرم بلند شد.پشت سرش یک نفر کوبید به در.در را باز کردم.
زن،بچه بغلش بود.میخواست بیاید تو.جلوش ایستادم.نفس نفس میزد.
پرسید"بابات کجاست؟" گفتم:"برای چی؟"
گفت:"داداشت رو آوردم.برو بگو می گیردش یا بندازمش توی جوب."*


*رضا ناظم
(جواد سعیدی پور)

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

228 .

هیچ جور نمیتونستم زنگ بزنم به خانم ز ، بگم تسلیت میگم مادرت رو از دست دادی.
یا بگم متاسفم؟
یا حالا بلندشم برم خونشون!
بعدم من که نه سر پیاز بودم نه ته ِش زار میزدم فقط چه برسه خود خانم ز .
جماعت همکلاسی ها پیشنهاد دادن که بگذریم از زنگ و دیدار حضوری پاشیم بریم مراسمشون تو مسجد.
الانم فقط کافیه یکی بهم پِخ کنه،یا بگه بالای چشمم ابرو ِ، نمیشه جمعم کرد دیگه.

پ ن:
هرگز ِ هرگز فکر نمیکردم جدائی اینهمه سخت باشه.بعد اینکه خیلی بی جنبه م.
این دومی رو تازه کشف کردم.

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

227 .

زندگی،فقط در روزمرگی اش زندگی ست و می تواند سرشار از شادمانی و خوشبختی باشد: در روزمرگی ِ سلامت،روزمرگی ِ بدون فساد. هر چیز والای عظیمی هم در همین روزمرگی ها جاری ست؛ هر چیز ِ غول آسای تکان دهنده ی ماندگاری که به ذهنت می رسد؛ و یادت باشد که هر چیز ِ معمولی،عادی نیست. عادی،نفرت انگیز است؛ اما معمولی می تواند عمیق، پاک، روشن، تفکر انگیز، محصول تفکر، با ابعادی از بی زمانی و بی پایانی باشد...


روحش آرام گرفت،

مردِ عاشقانه ی آرام.

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

215 .

این بکگرانده لعنتی ِ ذهن ه من زیاد تکرار میشه..
زمینه ی خاکستری ِ خیلی بزرگ،با مردی که تکه های صورتش نامرتب و خونین و یه جورایی
هم پازل مانند هست وُ به هم خوب نچسبیده که رد ِ خون خشک شده روی تکه تکه های
صورتش جا خشک کرده و فقط به من نگاه میکنه!
گاهی هم تمام اون قرمزی ها محو میشن و وسعت زمین سفید میشه،صورت ش اندازه ی
بادکنک ِ سفید ِ زشت که مدام هم پر باد تر میشه و خودش رو نزدیک م میاره که همون
موقع هاست که بیدار میشم از خفگی.

این فقط عادت نحس من است یا بقیه هم در ورطه های این چنینی می افتند !؟

پ ن:
خانم ب میگه مالیخولیایی م عود کرده !

226 .

یک طرفه است.
اشتباه آمدید خانم!

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

224 .

خب راستش اینقدر تو این هفته ی گذشته روزها و ساعتهای من پر از استرس بود و بی خوابی و دوندگی بسکه کِشدار بودن وُ روی دور تند حرکت میکردم و بالاخره واحدهای عملی ِ این ترم م تموم شدن و الانم کلی غصمه که چرا این همه نظری کار کردیم وقتی شرایطی بود برای اینکه بزنیم از شهر بیرون...
اما خوبیه دو هفته ی گذشته این بود که صبح ام رو (بخونید کله ی سحر!) با کلاس ورزش شروع میکردم و ضربه ی آخرم دیروز بهم وارد شد و نتونستم نه بگم به خانم "الف"و به عبارتی به بدبختی افتادم برای رفتن به مهمونی و اگرم نمی رفتم فقط حسرتش برام می موند بسکه خانم"الف"میزبان خوشمزه ای هست و خودش شخصآ دعوتم کرد.موقع خداحافظی میگم اگه یه گروه گلدکوئیستی راه بیندازی (بسکه خوش صحبته!) ما میشیم اولین زیر مجموعه هات.بعدترم یک عدد نتورک مارکتینگی راه بندازیم در حد تیم ملی*!

*از اصطلاحات فرزانه هست.تابلو ِ تازه یاد گرفتم!:دی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

222 .

اِلِنا از اینجا داستان کله کدو ی مستور رو برام فرستاده...
توصیه میشه شما هم بخونیدش.


سلام آقای ترناس.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

218 .

سال ها بعد که پیر میشیم و کتابامون رو میزاریم جلومون و به تاریخ هاشون نگاه میکنیم یادمون می افته که چقدر بدن درد گرفتیم تو این راهروهای نمایشگاه و چقدر تنمون کوفته شد و چقدر با آدمهای زیادی آشنا شدیم و خلاصه که دیگه الان چقدر میگذره از اون روزها و ما هم هر دوره چه افکاری داشتیم و چی میخوندیم و ُ با کی میخوندیم وُ هِی روزگار...

سلام آقای عکاس باشی.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

217 .

اصولآ اجرای همه ی تصمیم های کبری و مهم رو از شنبه عملی می کنیم و الان هم یکی از اون شنبه هاست که تو هر،حرفش یک عالمه کبری نشسته و معلوم نیست تا کدوم آخر هفته ای این پروسه ادامه داره...
در همین راستا خواستم بگم من هنوز وعده های شنبه رو به خودم میدم!


پ ن:
اومدم بنویسم تا یادم نره از پنجشنبه من موندم و کلی خاطره ی خوشمزه و کتابهایی که بوی ه نویی میدن
با یه بدن درد که هنوز ادامه داره و دو تا عکس یادگاری.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

216 .

دیشب میخواستم بیام بگم
مامان و پدر برنامه ی سفر داشتند و من و عاطفه اون وسط کلی ژانگولر!شدیم
و برای ساعت های خالی مون برنامه ی درکه و مهمونی و ... اینا ریختیم و لیست آذوقه های جدید
رو یادداشت کردیم تا از خجالت خوراکی هایی که تست نشدن بیرون بیاییم دوتاییمون ،
بعد سر ِ شبی بحثشون شد و بوش میومد که سفر هم کنسل میشه تا اطلاع ثانوی!
ما هم نشستیم ببینیم با این همه برنامه ی دَدَری که ریختیم و قرار هایی که گذاشتیم
و گیر و گرفتاری هایی که درست کردیم برای خودمون تا صبح اتفاقی می افته و میرن سفر آیا..
صبح هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و ما هم عجالتآ اولین برنامه ی عاطفه رو انجام دادیم تا
ببینیم اتفاق خاص ِ دیگه ای میفته یا نه !

بعد حالا چرا همون دیشب حرفام رو نزدم تا الان خبر سرد بنویسم این بود که بلاگفا ترافیک داشت و خیلی هم خر است .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

214 .

زنده باد داستان کوتاه ..

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

213 .

با ما
به از این باش
که با خلق جهانی!