۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

302 .

عاطفه بعد از شام اعلام می کنه که خسته ست و اگه کار خاصی ندارم باهاش، بره تو اتاقش!
سرم رو براش تکون می دم.شب بخیر می گه و تنها می شم!
چند ساعتی گذشته..دورم پره از لیوان وُ فنجون وُ یادداشت وُ کنترل وُ تلفن و ... .
دمروئی :دی ، خوابیدم تئو رو میخونم و گه گداری صدای آسانسور میاد و بعدش کلید و باز شدن قفل در!می رم پشت پنجره
اون آقاهه ، که سیگارش بالای سرش حلقه ی دود درست کرده بود ، اولین چیزی که دیدم.
خب حدس میزنم توش یه رویایه بزرگ داشته و اگه یه کمی صبح بود! حتمآ صداش می کردم.
بدون شک..
پ ن:
اینجا خب الان سیصدمین پست که نیست! آیکیو بودم یه صد تا پست گمانم:دی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر