۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

365 .

این روزها از هیچی اطمینان ندارم. نه از خودم و نه از برنامه هام ، که اونها خووب پیش میرن و عدم اطمینانم از اتفاقاتی هست که جلوی چشمم هر روز و شب می افته و من هیچ وقت منتظر رسیدن این روزها نبودم. ایمانم ندارم بهشون.دقیقآ از شهریور هشتاد وُ پنج ، بنای سازت رو گذاشتی روی ناکوک بودن وُ انقدر لحظه هایی بودن که درد و نگرانی رو نشوندی روی شونه های کوه های زندگیمون وُ غمگینشون کردی و مضطرب.که از همه مهمتر نا مطمئنشون کردی از خودت!! یعنی از فرط عصبانیت هر کاری می تونم بکنم! اگه امیدوار بودم با کتک آدم خواهی شد ، حتمآ مفصل می زدمت..می زدمت
اووووف

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

364 .

هاه
نگران این بودم که بعد از انتخابات آدمهای این شهر دلسرد بشن و افسرده.حالا بوی دیکتاتوری گرفته همه جا رو و ما هیچی ِ هیچی نمیخواییم.فقط بگن جرم اونهایی که کشته شدن چی بوده؟ گناه اونهایی که آسیب جدی دیدن چی بوده؟ کی تشخیص داده جوونهای این شهر مستحق این مجازات هستن ؟نمی دونم تو این شهر خراب شده چند نفر مثل من پای مانیتور از نگرانی جون به سر میشن و در واقع صدای سازشون که میگه شهر در امن و امان است گوش فلک رو پر کرده.بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ! حالا دیگه مچ بندهای سبزمون نه به خاطر اصلاحاته نه حمایت و نه هیچ تغییر کوفتیه دیگه ای .. امروز این مچ بند فقط برای اینکه دلگرم میشیم وقتی دست های هم رو نگاه میکنیم و میدونیم که تنها نیستیم..

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

363 .

خب من یه تکونی باید میدادم به خودم که اینطوری دلسرد شدم وُ از هیچ چیزی تعجب نمی کردم وُ هیچ حرفی ، دقیقآ هیچ حرفیم نمیامد ُ دیگه لبخند نمی زدم توو صورت آدمهای خیابون ُ انقدر ضعیف بودم که چیزای خووب هم اشک منو در میاوردن که مامانم بگه این کیسه های اشک تو کجان و چطورین که اینهمه زود سرازیر میشن؟یعنی دنبال اون تنوعه بودم یا در بهترین حالت میخواستم که برنامه هام رو منسجم تر کنم بخصوص وقتی می بینم توو ایران فرصت آزمون وُ خطا خیلی کم داریم یا بهتر بگم نداریم اون مهلت اجتماعی رو که باید داشته باشیم و نمیتونم شاخه به شاخه علاقه مندی هام رو عوض کنم چون فقط باعث میشه به عقب حرکت کنم..فکر میکنم کتاب هام رو نصفه نیمه رها کردم.. نقاشی که مدتهاست نکشیدم .. استخر ررفتن رو تعطیل کردم .. تلفنی با هیچ کس حرف نمیزنم ..از نتیجه ی جامعه شناختی پروژه هام راضی نیستم و میخوام که تغییر بدم شرایط سازنده ی اون موضوع رو .. دورو بر خودم رو خلوت کردم از همه ی دوستان و همکلاسی ها و ...حالا برنامه دارم با دقیق ترین جزئیات.. میخوام که بشم نفر اول زندگیم. می خوام که هیچ چیزی از قلمم نیفته. بدونم که هیچ کس جز خودم از پس تصمیمم بر نمیاد.حالا برنامه هام انقدر خوبه که اون هدف بزرگه رو گذاشتم پیش روم و میخوام که برای رسیدن بهش تمام مرحله های کوچک رو خووب طی کنم.
*کاش میشد دو سال از عمرم رو بدم تا بتونم ده سال بعدم رو ببینم :)

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

362 .

فلاشر های روشن ، پوستر های تبلیغاتی ، شعار ، رقص ، هیاهو ، پرچم ، بوق و خنده های بلند و ...انقدر گله به گله ی شهر ازدحامه که هر جا رو انتخاب کنیم برای وارد شدن به کاروان های تبلیغاتی ستاد ها دستمون بازه ..دختر پسر هایی که تا کمر از شیشه ی ماشین ها بیرون اومده اند یا پیر مردی که پوستر پخش میکنه یا کل کل های "بگم ، بگم " که از یک طرف خیابون گفته می شد به طرف دیگه ی خیابون..من فقط رفته بودم مهمانی تجریش که اینطوری از ساعت 11.30 تا 3 (شب)گیر افتادم توو ولی عصر و پارک وی و هر چی شوخی وُ جدی خندیدیم که به جان خودم بابام راهم نمی ده توو خونه اگه نذارین من رد بشم وُ چرا حالا راهو بستین با ماشیناتون وُ اینا نشد و نذاشتن جماعت من عبور کنم از وسط هیاهوشون و اینطوری شد که من جریمه و تنبیه شدم و دو روزه ماشین ندارم الان :))
واقعآ تو ایران نمی شه هیچ چیزی رو پیش بینی کرد!!


۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

361 .

"نمایش مادرمانده "کاری از نیما دهقان و حمید رضا آذرنگ تالار چهارسو -- زمان اجرا : ارديبهشت ۱۳۸۸ - ۲۰ خرداد ۱۳۸۸ –ساعت ۱۸:۰۰
داستان :فرزندان در مواجهه با مرگ مادر و بجا ماندن ارثیه ای نسبتا قابل توجه هستن که در این بین شاهد برخوردها و افشا رازهایی از اعضای خانواده هستیم.البته سی دقیقه ی آخر نمایش کاملآ بر خلاف تصور تماشاگر پیش می ره و این بچه ها هستن که ... :ینمایشه خوبی بود بخصوص این که فرشاد فزونی کار موسیقی ش رو اجرا می کرد و کسانی که چند تایی از کارهای موسیقی فرشاد رو شنیده باشن توو نمایش ها ، می دونن فضای تاثیر گذاری رو می تونه برای تماشاچی مهیا کنه.


۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

360 .

دوروبرم که پره از آدم ِ ؛ خانواده ، دوستان ، هم کلاسی ها ..همشون خوبن.خیلی خوب.انقدری که دوستشون دارم و بدون اونا نمی تونم زندگی کنم.اما این دلیل نمیشه من توقع م رو کم کنم. هوم؟آدم های جدیدی که نه مداومآ باشن که رفتارشون زیر ذره بین باشه و نه انقدر زمان بودنشون کم باشه که احساس غریبگی کنم توو دنیا.یه ارتباط فکری...یکی که بتونه این سکوت های منو بشنوه...یکی که بتونه توو سکون هام من رو هُل بده...یکی که بتونه بفهمه چی رو میخوام یا چطوری می خوام...می دونم توقع زیادیه واین تصور من گویا فراتر از جسمه و تبدیل به رووح شده کمی اما واقعن من یه چیزی شبیه اینو کم آوردم توو زندگیم.مهم نیست زن باشه یا مرد ، پیر یا جون ، دوست یا غریبه ، فقط برای تماشای دنیا با من هم پنجره باشه...
اینا همشون حاصل کلی روزِ پر بغض بود ِ وُ فعالیت های تنهایی وُ غروب های دلتنگ وُ پروژه های آخر ترم وُ اینا ..

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

359 .

چه خاک گرفته این جا رو ...