۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

329 .

دارو نمی خورم. همه اش هم که سرماخوردگی نیست! متقاعد شده م برای فشار عصبی و استرس هست که رهایم نمی کند و ربطی به دارو هم ندارد که خوب نمی شوم.
تنهایی را بهترین همدم خودم گذاشته م خیلی وقت است. تنهایی استخر رفتن ، تیاتر رفتن ، مهمانی دادن و رفتن ، تنهایی پیاده روی کردن ، رستوران رفتن ، خرید کردن...
زندگی می کنیم با هم و آرام هستیم ُ گاهی شاد.
پ ن:اتفاق خوبی هست یا نه که عجالتآ دوستان خوبی برای هم هستیم..

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

328 .

دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست می‌دارم
با پروانه‌هایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریه‌های بی‌هنگام مرا
گواهی می‌دهند
وگرنه سرتاپای زمین را در من اگر بریزی
غزلی نمی‌ارزد
که تصویرِ غزالم را در من
قاب می‌گیرد.
کاشکی این دیوارها
این دیوارهای لعنتی
در بایدهای هیچ کس شکوفه نمی‌داد
آن وقت آسمان ازآنِ من بود وُ
چتری همیشه
برای پروانه ها.
*بهمن قره داغی

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

327 .

الان که تبعات خیره سری های دیروزم رو توو درکه دارم پس می دم و گوش ندادم به حرف و هر یک ساعت یک بار کُتم رو درآوردم به خاطر هوای گرم و کلی بعدش پوشیدم و نمی دونستم که اینطوری بدن درد می گیرم و مساوی با ناتوانی در تصمیم گیری م شده این سرماخوردگی حالا که زمان حذف و اضافه است و باید جامعه شناسی کار و مشاغل رو حذف کنم چون تداخلی ِ ساعتش با یه درس ِ دیگه ، نمی دونم به جاش کلیات حقوق بردارم یا جامعه شناسی پزشکی آیا ؟

با این شرط که اولی 2 واحدی و دومی 3 واحدی هست و من دیر یا زود باید هر دوش رو پاس کنم !

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

326 .

_ صدای جیغ وُ ویغ الهام از واحد خودشان انقدری بلند هست که من رو فراری بده که زنگ بزنم به النا تا حداقل بریم بنزین بزنیم!
_ صدای فرزان انقدری بلند هست که که بگه چرا کلاس 6 تا هشت ِ عصر رو بر نداشتم و برایش نصفه شب است ُ تنهاست!
_ صدای عاطفه انقدری بلند هست که وقتی بهش تذکر میدم تا رعایت کند ، صدایش بلند تر می شود !
_ صدای خانم میم انقدری بلند هست که تمام مسیر رفت و برگشت به دفتر مشاور حقوقی اش یک ریز با موبایل ش داد می زند!
_ صدای آقای قاف که ای میل زده و غرغر میکنه که چرا در دسترس نیستم!
_ صدای دختر عمه هَ رو که ارشاد گرفته و من رو خبر می کنه برم ببینم چه خبر است !
_ صدای راننده ی جوان زانتیا که جلوی خط عابر توقف کرده و به پیرمرد عصا به دست میگه پیری بجنب !
_ صدای خانومی که صبح ها توو رسالت گدایی میکنه اینقدری بلند هست که اول صبحی نفرین و ناله سر می ده!
_ صدای خانوم و آقای الف انقدری بلند هست که هر وقت می رسند خانه ی ما یادشان می افتد که امیر حسین رو باید اینجا تربیت کنند!
_ صدای خانم ف انقدری بلند هست که با افتخار ماجرای دعوایش را با پدرش تعریف کند!
_ صدای گربه ه انقدری بلند بود که امروز توو خیابون آیت رفت زیر ی چرخ های یه ماشین!
.
.
.
.
من حساس شده م یا آدمها انقدر کم طاقت شده اند !؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

325 .

انتخاب واحد اینترنتی یعنی همون بی نظمی های معمول و هر روز دانشگاه بودن وُ سر کلاس نرفتن که خصلت دانشجو جماعته البته اما تفاوتش با انتخاب واحد حضوری اینه که اعصاب برای آدم می مونه تا این حد که می شه نیم ساعته سر و تهش رو جمع و کرد و دوباره خزید زیر پتو !
پ ن:من حالا می فهمم چه ظلمی می شده در حق ِ بچه های مکران و ظفر که انتخاب واحدمون هر ترم دستی بود و کلی هم مصیبت داشتیم براش.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

324 .

نهایتش این بود ، حالا که من باید مبارزه می کردم برای نهراسیدن. برای پیدا کردن خلوت م تا اینطور واژگون نشم و نمی خواستم که صدای اندوهم به صبح برسه ؛یکی از ابزار های این به هم ریختگی اوضاع م رو حذف کردم..
گفتم بنویسم اگه خیلی روزه که نیستم توو دنیای حقیقی ! و جواب تماس ها و مسیج ها رو نمی دم ، رفتم که اگر بر می گردم آوازی از سر شوق برای خواندن داشته باشم.
حالام دارم سعی می کنم با خودم صلح کنم تا بتونم با همه ی همه ی دنیا عاشق باشم..
پ ن:
گلی وینبرو ، بیا یه کمی از اون مرباها رو با اون نون کره ایه که رووش مغز داشت که بویه داغیش هنوز از روی نوشته هات تووی سرمه رو برداریم بزنیم به کوه..

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

323 .

نمایش "کابوس های یک پیرمرد بازنشسته ی خائن ترسو" که از کارهای نادر برهانی مرند بود. مثل نمایش های سابقش موضوع قابل توجهی داره و به من بعد از مدتها دیدن نمایش خیلی چسبید.
یک خانواده ی ایرانی با مجموعه مشکلات ِ شخصی اعضا و نوع برخورد ها رو نادر برهانی مرند خوب تونسته بود به اجرا در بیاورد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

322 .

امروز ترس در دنیا ، مثل دیروز نیست؛ تنها در برخی جاها ، در زراندود یک افسانه یا در کنج یک کوچه. امروز ترس در روان آدم بزرگ هاست. در خون خونشان ، در قلب قلبشان.از این طرف به آن طرف می کشاندشان. بالاخره به پایان کودکی ِ خستگی ناپذیر رسیده است. موجب ازدواج های غم انگیز می شود _ از ترس تنهایی. موجب کارهای اجباری می شود _ از ترس فقر. موجب زندگی های پوچ می شود _ از ترس مرگ. ترس وقتی بر کودکی فرو می بارد ، همان لحظه بخار می شود. وقتی بر آدم بزرگ ها فرو می بارد ، می ماند ، روی هم انباشته می شود ، به ترسی که قبلآ آنجا بوده می پیوندد. بر خودش فرو می ریزد. به خودش افزوده می شود. عین برف کثیف. پس دیگر تکان نمی خوری ، خودت را از تکان خوردن زیر برف کثیف باز می داری. دیگر از خانه ات ، ازدواج ات ، نگرانی هایت بیرون نمی روی. با تنگ گرفتن زندگی ات می خواهی که از پهنای ترس ، از سرعت بهمن خاکستری بکاهی. مثل حیواناتی می شوی که ناگهان از صدای باد در شاخه ها میخکوب می شوند و دیگر قادر نیستند هیچ حرکتی بکنند ، قادر نیستند ذره ای از خودشان فاصله بگیرند. چه طور می توان از چنین بدبختی ای نجات یافت. چه طور می توان از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است. کودکی نه آغاز دارد ، نه پایان. کودکی حد واسط همه چیز است...*
* غیر منتظره کریستین بوبن

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

321 .

من یک رازی دارم برای خودم که هر چه بیشتر بهش فکر می کنم ، بیشتر دچار همان لبخند مشکوکم میکند اگر چه نادر ابراهیمی بی نظیرم معتقد است که راز فقط ایجاد دلهره می کند.همین .