۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

324 .

نهایتش این بود ، حالا که من باید مبارزه می کردم برای نهراسیدن. برای پیدا کردن خلوت م تا اینطور واژگون نشم و نمی خواستم که صدای اندوهم به صبح برسه ؛یکی از ابزار های این به هم ریختگی اوضاع م رو حذف کردم..
گفتم بنویسم اگه خیلی روزه که نیستم توو دنیای حقیقی ! و جواب تماس ها و مسیج ها رو نمی دم ، رفتم که اگر بر می گردم آوازی از سر شوق برای خواندن داشته باشم.
حالام دارم سعی می کنم با خودم صلح کنم تا بتونم با همه ی همه ی دنیا عاشق باشم..
پ ن:
گلی وینبرو ، بیا یه کمی از اون مرباها رو با اون نون کره ایه که رووش مغز داشت که بویه داغیش هنوز از روی نوشته هات تووی سرمه رو برداریم بزنیم به کوه..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر