۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

224 .

خب راستش اینقدر تو این هفته ی گذشته روزها و ساعتهای من پر از استرس بود و بی خوابی و دوندگی بسکه کِشدار بودن وُ روی دور تند حرکت میکردم و بالاخره واحدهای عملی ِ این ترم م تموم شدن و الانم کلی غصمه که چرا این همه نظری کار کردیم وقتی شرایطی بود برای اینکه بزنیم از شهر بیرون...
اما خوبیه دو هفته ی گذشته این بود که صبح ام رو (بخونید کله ی سحر!) با کلاس ورزش شروع میکردم و ضربه ی آخرم دیروز بهم وارد شد و نتونستم نه بگم به خانم "الف"و به عبارتی به بدبختی افتادم برای رفتن به مهمونی و اگرم نمی رفتم فقط حسرتش برام می موند بسکه خانم"الف"میزبان خوشمزه ای هست و خودش شخصآ دعوتم کرد.موقع خداحافظی میگم اگه یه گروه گلدکوئیستی راه بیندازی (بسکه خوش صحبته!) ما میشیم اولین زیر مجموعه هات.بعدترم یک عدد نتورک مارکتینگی راه بندازیم در حد تیم ملی*!

*از اصطلاحات فرزانه هست.تابلو ِ تازه یاد گرفتم!:دی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

222 .

اِلِنا از اینجا داستان کله کدو ی مستور رو برام فرستاده...
توصیه میشه شما هم بخونیدش.


سلام آقای ترناس.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

218 .

سال ها بعد که پیر میشیم و کتابامون رو میزاریم جلومون و به تاریخ هاشون نگاه میکنیم یادمون می افته که چقدر بدن درد گرفتیم تو این راهروهای نمایشگاه و چقدر تنمون کوفته شد و چقدر با آدمهای زیادی آشنا شدیم و خلاصه که دیگه الان چقدر میگذره از اون روزها و ما هم هر دوره چه افکاری داشتیم و چی میخوندیم و ُ با کی میخوندیم وُ هِی روزگار...

سلام آقای عکاس باشی.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

217 .

اصولآ اجرای همه ی تصمیم های کبری و مهم رو از شنبه عملی می کنیم و الان هم یکی از اون شنبه هاست که تو هر،حرفش یک عالمه کبری نشسته و معلوم نیست تا کدوم آخر هفته ای این پروسه ادامه داره...
در همین راستا خواستم بگم من هنوز وعده های شنبه رو به خودم میدم!


پ ن:
اومدم بنویسم تا یادم نره از پنجشنبه من موندم و کلی خاطره ی خوشمزه و کتابهایی که بوی ه نویی میدن
با یه بدن درد که هنوز ادامه داره و دو تا عکس یادگاری.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

216 .

دیشب میخواستم بیام بگم
مامان و پدر برنامه ی سفر داشتند و من و عاطفه اون وسط کلی ژانگولر!شدیم
و برای ساعت های خالی مون برنامه ی درکه و مهمونی و ... اینا ریختیم و لیست آذوقه های جدید
رو یادداشت کردیم تا از خجالت خوراکی هایی که تست نشدن بیرون بیاییم دوتاییمون ،
بعد سر ِ شبی بحثشون شد و بوش میومد که سفر هم کنسل میشه تا اطلاع ثانوی!
ما هم نشستیم ببینیم با این همه برنامه ی دَدَری که ریختیم و قرار هایی که گذاشتیم
و گیر و گرفتاری هایی که درست کردیم برای خودمون تا صبح اتفاقی می افته و میرن سفر آیا..
صبح هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و ما هم عجالتآ اولین برنامه ی عاطفه رو انجام دادیم تا
ببینیم اتفاق خاص ِ دیگه ای میفته یا نه !

بعد حالا چرا همون دیشب حرفام رو نزدم تا الان خبر سرد بنویسم این بود که بلاگفا ترافیک داشت و خیلی هم خر است .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

214 .

زنده باد داستان کوتاه ..