۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

01

من حالا صاحب یه خونه ی جدید هستم ..
" دختر نقاش" ِ بلاگفایی سابق :ی











۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

371.

چه خوبه که موسیقی اینجا دکور نیست و من دوست دارم که تونسته حال خیلی ها رو جا بیاره..اینو نامه های کلی دوست خووب گفته بود وقتی نامه هام رو باز بینی می کردم.یعنی خوشبختی از این بیشتر :)

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

370 .

... پنجره را بستم و چون برگشتم ، آینه ، آن گوشه میزم را که روی آن چراغ الکلی با تکه های نان پهلوی هم گذاشته شده بود دیدم. فکر کردم این یکشنبه هم مانند یکشنبه های دیگر گذشت که مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همه ی اینها گذشته ، هیچ تغییری حاصل نشده است ...

*بیگانه آلبر کامو

پ ن: این دقیقآ نتیجه ی اولین برخورد خواننده با قهرمان داستان است که البته فردی مبهم و دو پلو باقی می ماند.
توصیه می کنم خوندنش رو از دست ندید.قرار نیست نویسنده چیزی رو در کتاب مشخصآ روشن کند و این خواننده است که در برابر واقعیات قرار می گیرد..

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

369 .

" اهل قبور "


اصولآ 130 دقیقه نشستن و نگاه کردن به بهترین گروهی که ازشون "بیداری خانه نسوان" رو دیده بودم من رو راضی می کرد برای دیدن اهل قبور..اجرای بدی نبود بخصوص اینکه گریم ها و لهجه های جالبی داشتن اعضای گروه اما طولانی بودن نمایش بخصوص اینکه هیچ ضرورتی هم نداشت و در واقع کِش پیدا کرده بود تماشاچی رو دیوانه می کرد.به هر حال با توجه به زنده بودن نمایش و موضوع ِ کمدی تلخ اجتماعی و ارتباط مستقیمش با تماشاچی کلی حس خووب و هیجان انگیز میتونه به آدم بده.
نویسنده و کارگردان : حسین کیانیبازی : حمید رضا آذرنگ – مهدی پاکدل – الهام پاوه نژاد – شهرام حقیقت دوست – رویا میر علمی و ... ( کاری از گروه چریکه و رویک )سالن اجرا : تالار چهارسوزمان اجرا: ۰۷ تير ۱۳۸۸ - ۰۳ مرداد ۱۳۸۸ - ۱۹:۳۰

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

368 .

"همه چیز درباره ی آقای ف"


همه چيز درباره آقاي ف يك نمايشي تك نفره است. مردي كه در مجالس عروسي مي خواند ، حالا در زندگي خود دچار بيچارگي هاي بي شمار است. او مي خواهد خود را جانباز شيميايي جا بزند ، تا حالاكه صدايش دچار خدشه شده است و ديگر نمي تواند در مجالس بخواند ، آب باريكه اي براي زندگي اش بيابد. اين نمايش در شكل ظاهري خود واقع گرا مي نمايد ، چون در سطح يك فرد با تمام خصوصيات واقعي و ابزار و اثاثيه يك منزل به نمايش درمي آيد. اما مساله او گاهي از بيرون، به دروني پريشان و برهم ريخته سوق پيدا مي كرد، در اين خانه مجردي، همه آدم ها فقط از طريق تلفن با فرهاد شهره ارتباط مي گيرند. مشتري هايي كه از او دعوت مي كنند تا در مجالسشان حاضر شوند، دوست ها، مادر و... تلفن يك وسيله ارتباطي است تا بخش هايي از زندگي فرهاد پيش روي تماشاگر قرار بگيرد. نامه ها نيز بخش ديگري از اين شخصيت هستند تا زندگي اش و بيچارگي هايش و تنهايي اش بيشتر به چشم آيد.احمد مهران فر به راستی تنهایی های آقای ف است!
نویسنده و کارگردان: آرش عباسیبازی : احمد مهران فرمکان :کارگاه نمایش (مجموعه تاتر شهر)زمان اجرا: ۱۷ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۷ تير ۱۳۸۸ - ۱۹:۰۰

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

367 .

قبل از آنکه دوباره زاده شوید ، باید بمیرید !*
*آئورا کارلوس فوئنتس


فیلیپه مونترو یک تاریخدان جوان است که یک روز صبح در کافه ای کثیف به یک آگهی استخدام بر میخورد. آگهی استخدام یک تاریخدان جوان و مسلط به زبان فرانسه. کار ، انگ اوست. نشانی را دنبال می کند و به خانه ی عجیبی می رسد. خانه متعلق به خانم کونسوئلو بیوه بسیار پیر یک نظامی است که تصمیم دارد خاطرات پراکنده شوهرش را مرتب و چاپ کند. مونترو استخدام می شود. کونسوئلو برادرزاده ای با نام "آئورا" دارد و در فضای عجیب این خانه ، محصور در تاریکی و سرشار از بوی عجیب گیاهان دارویی ، فیلیپه عشق را می یابد. در طول چند شبانه روز سه بسته از یادداشت های ژنرال را می خواند و از خلال آنها با شخصیت کونسوئلو آشنا می شود ؛ با ناتوانی جنسی شوهرش ، فرزند خیالی اش و تمنای غریب اش به حفظ و باز یافتن جوانی.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

366 .

سرما خورده بودم. با یک پاتیل سوپ وُ یک بغل جزوه و کتاب تبعید شده بودم برای درس خوندن و بالشتم که توی بغلم جا نمیشد و رد آبی خودکار که همه جاش رو پر کرده..اصلآ نمیدونستم قراره پست وبلاگی ِ تولدم چطوری نوشته بشه و تنها کار مفیدم جواب دادن به تلفن بود وُ چرت زدن که از اثرات مسکن ها بود!مامان و پدر زنگ میزنن تا خبری بگیرند از من و عاطفه ضمن اینکه آدرس نامه ای رو بهم میدن تا پیدا کنم بین خرت و پرت های توی کمد که برای من هست.. یعنی زندگی عاشقیت لازم میشه وقتی مامان در نامه توصیه کرده بود : "دخترم ، گذشت ، مهربانی و صمیمیتت رو نثار همه بکن ، حتی اونهایی که باعث آزار تو میشن "
خب من چند روز پیش بیست و دو ساله شدم و چند روز دیگه هم به سبب گذر روزها، دفترم چهار ساله خواهد شد :) *مرسی به خاطر اینکه بد اخلاقی ها و اخمالوئی هام رو تحمل کردین.استرس هام رو به آرامش تبدیل کردین.حس های منفی م رو آروم آروم از وجودم کمک کردین تا بیرون بریزم.توصیه هایی برام نوشتید و من پرسه می زنم و بلند بلند فکر میکنم و سینه م سرشاره از آرزوهای کوچیک این روزها..

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

365 .

این روزها از هیچی اطمینان ندارم. نه از خودم و نه از برنامه هام ، که اونها خووب پیش میرن و عدم اطمینانم از اتفاقاتی هست که جلوی چشمم هر روز و شب می افته و من هیچ وقت منتظر رسیدن این روزها نبودم. ایمانم ندارم بهشون.دقیقآ از شهریور هشتاد وُ پنج ، بنای سازت رو گذاشتی روی ناکوک بودن وُ انقدر لحظه هایی بودن که درد و نگرانی رو نشوندی روی شونه های کوه های زندگیمون وُ غمگینشون کردی و مضطرب.که از همه مهمتر نا مطمئنشون کردی از خودت!! یعنی از فرط عصبانیت هر کاری می تونم بکنم! اگه امیدوار بودم با کتک آدم خواهی شد ، حتمآ مفصل می زدمت..می زدمت
اووووف

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

364 .

هاه
نگران این بودم که بعد از انتخابات آدمهای این شهر دلسرد بشن و افسرده.حالا بوی دیکتاتوری گرفته همه جا رو و ما هیچی ِ هیچی نمیخواییم.فقط بگن جرم اونهایی که کشته شدن چی بوده؟ گناه اونهایی که آسیب جدی دیدن چی بوده؟ کی تشخیص داده جوونهای این شهر مستحق این مجازات هستن ؟نمی دونم تو این شهر خراب شده چند نفر مثل من پای مانیتور از نگرانی جون به سر میشن و در واقع صدای سازشون که میگه شهر در امن و امان است گوش فلک رو پر کرده.بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ! حالا دیگه مچ بندهای سبزمون نه به خاطر اصلاحاته نه حمایت و نه هیچ تغییر کوفتیه دیگه ای .. امروز این مچ بند فقط برای اینکه دلگرم میشیم وقتی دست های هم رو نگاه میکنیم و میدونیم که تنها نیستیم..

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

363 .

خب من یه تکونی باید میدادم به خودم که اینطوری دلسرد شدم وُ از هیچ چیزی تعجب نمی کردم وُ هیچ حرفی ، دقیقآ هیچ حرفیم نمیامد ُ دیگه لبخند نمی زدم توو صورت آدمهای خیابون ُ انقدر ضعیف بودم که چیزای خووب هم اشک منو در میاوردن که مامانم بگه این کیسه های اشک تو کجان و چطورین که اینهمه زود سرازیر میشن؟یعنی دنبال اون تنوعه بودم یا در بهترین حالت میخواستم که برنامه هام رو منسجم تر کنم بخصوص وقتی می بینم توو ایران فرصت آزمون وُ خطا خیلی کم داریم یا بهتر بگم نداریم اون مهلت اجتماعی رو که باید داشته باشیم و نمیتونم شاخه به شاخه علاقه مندی هام رو عوض کنم چون فقط باعث میشه به عقب حرکت کنم..فکر میکنم کتاب هام رو نصفه نیمه رها کردم.. نقاشی که مدتهاست نکشیدم .. استخر ررفتن رو تعطیل کردم .. تلفنی با هیچ کس حرف نمیزنم ..از نتیجه ی جامعه شناختی پروژه هام راضی نیستم و میخوام که تغییر بدم شرایط سازنده ی اون موضوع رو .. دورو بر خودم رو خلوت کردم از همه ی دوستان و همکلاسی ها و ...حالا برنامه دارم با دقیق ترین جزئیات.. میخوام که بشم نفر اول زندگیم. می خوام که هیچ چیزی از قلمم نیفته. بدونم که هیچ کس جز خودم از پس تصمیمم بر نمیاد.حالا برنامه هام انقدر خوبه که اون هدف بزرگه رو گذاشتم پیش روم و میخوام که برای رسیدن بهش تمام مرحله های کوچک رو خووب طی کنم.
*کاش میشد دو سال از عمرم رو بدم تا بتونم ده سال بعدم رو ببینم :)

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

362 .

فلاشر های روشن ، پوستر های تبلیغاتی ، شعار ، رقص ، هیاهو ، پرچم ، بوق و خنده های بلند و ...انقدر گله به گله ی شهر ازدحامه که هر جا رو انتخاب کنیم برای وارد شدن به کاروان های تبلیغاتی ستاد ها دستمون بازه ..دختر پسر هایی که تا کمر از شیشه ی ماشین ها بیرون اومده اند یا پیر مردی که پوستر پخش میکنه یا کل کل های "بگم ، بگم " که از یک طرف خیابون گفته می شد به طرف دیگه ی خیابون..من فقط رفته بودم مهمانی تجریش که اینطوری از ساعت 11.30 تا 3 (شب)گیر افتادم توو ولی عصر و پارک وی و هر چی شوخی وُ جدی خندیدیم که به جان خودم بابام راهم نمی ده توو خونه اگه نذارین من رد بشم وُ چرا حالا راهو بستین با ماشیناتون وُ اینا نشد و نذاشتن جماعت من عبور کنم از وسط هیاهوشون و اینطوری شد که من جریمه و تنبیه شدم و دو روزه ماشین ندارم الان :))
واقعآ تو ایران نمی شه هیچ چیزی رو پیش بینی کرد!!


۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

361 .

"نمایش مادرمانده "کاری از نیما دهقان و حمید رضا آذرنگ تالار چهارسو -- زمان اجرا : ارديبهشت ۱۳۸۸ - ۲۰ خرداد ۱۳۸۸ –ساعت ۱۸:۰۰
داستان :فرزندان در مواجهه با مرگ مادر و بجا ماندن ارثیه ای نسبتا قابل توجه هستن که در این بین شاهد برخوردها و افشا رازهایی از اعضای خانواده هستیم.البته سی دقیقه ی آخر نمایش کاملآ بر خلاف تصور تماشاگر پیش می ره و این بچه ها هستن که ... :ینمایشه خوبی بود بخصوص این که فرشاد فزونی کار موسیقی ش رو اجرا می کرد و کسانی که چند تایی از کارهای موسیقی فرشاد رو شنیده باشن توو نمایش ها ، می دونن فضای تاثیر گذاری رو می تونه برای تماشاچی مهیا کنه.


۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

360 .

دوروبرم که پره از آدم ِ ؛ خانواده ، دوستان ، هم کلاسی ها ..همشون خوبن.خیلی خوب.انقدری که دوستشون دارم و بدون اونا نمی تونم زندگی کنم.اما این دلیل نمیشه من توقع م رو کم کنم. هوم؟آدم های جدیدی که نه مداومآ باشن که رفتارشون زیر ذره بین باشه و نه انقدر زمان بودنشون کم باشه که احساس غریبگی کنم توو دنیا.یه ارتباط فکری...یکی که بتونه این سکوت های منو بشنوه...یکی که بتونه توو سکون هام من رو هُل بده...یکی که بتونه بفهمه چی رو میخوام یا چطوری می خوام...می دونم توقع زیادیه واین تصور من گویا فراتر از جسمه و تبدیل به رووح شده کمی اما واقعن من یه چیزی شبیه اینو کم آوردم توو زندگیم.مهم نیست زن باشه یا مرد ، پیر یا جون ، دوست یا غریبه ، فقط برای تماشای دنیا با من هم پنجره باشه...
اینا همشون حاصل کلی روزِ پر بغض بود ِ وُ فعالیت های تنهایی وُ غروب های دلتنگ وُ پروژه های آخر ترم وُ اینا ..

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

359 .

چه خاک گرفته این جا رو ...

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

358 .

فرقی نکرد ، تازه شدم مثل اولش !
در جا زدنی..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

357 .

یعنی دلم میخواد صورت مدیر گروهم رو با رنده ریزریز کنم ، که با اون وضع چیدمان واحدهای درسی ِ این ترم * ، هر روزم شده یا یک کلاس میان ِ روز که کل روز آدم رو از بین می بره یا کلاس های پرت و پلای ساعتی که نمیشه حتی از یک ساعت خالیه بین کلاسها استفاده کرد چون تایم دُرستی رو خالی نکرده و دانشجو ها کمتر از یک ساعتشون آزاده و یا بی برو برگرد اگر خارج بشن از دانشگاه دیگه برای کلاس بعدی بر نمیگردن به خاطر عوامل جاذبه ی اونجا..
بسکه روزهام کِش دارشدن ُ کسل وُ خاکستری وُ تنها ..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

356 .

دندون شماره ی پنج م درد می کنه..
احمق!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

355 .

چه خووبه که من چندتا دوست خوبم رو دارم و دوستشون دارم.که الان یاد پنج شنبه ه افتادم که دلپذیر بود روزم و من دلم تنگ شده الان برای لحظه لحظه ش.بسکه روزهام رو با خودم میگذرونم و اون روزی ترمیم رووح بود :)
مرسی بچه ها که با من دوستین :*

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

354 .

میگه : هر کسی یه قیمتی داره ..
بعد دارم فکر میکنم یه آدم تا چه حد می تونه گرفتار اندیشه های سرمایه داری باشه که بخواد هر چیزی رو با پوول معامله کنه ؟!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

353 .

پر بیراه نگفته مظفرالدین شاه قاجار ِ بدبخت وقتی خودش رو توو آئینه دیده و گفته همه چیزمان به هم می آید!خب اینم وضع اعتماد ملی ه وُ تبلیغات ساسی مانکن پروداکشن وُ آقای کاندیداتور ِ اعتماد به نفس !!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

352 .

یک جایی اول های داستان ، ماهی سیاه کوچولو می گوید:
میخواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. میدانی مادر! من ماه هاست توو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوزست ، نتوانستم چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا ، چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام ؛ آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم میخواهد بدانم جاهای دیگر ، چه خبرهایی است...
ماهی سیاه بهرنگ ، جایی دیگر می‌گوید:
... مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید ؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می‌شوم ـ مهم نیست ؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من ، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...
* داستان ماهی سیاه کوچولو _ صمد بهرنگی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

351 .

از ویژگی حقایق
گیج کننده بودن اون هاست!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

350 .

آخر بحث نئو مارکسیست های من و گلنار وُ نتیجه ی کمر باریک وُ دماغ عمل کرده وُ پروتز وُ اینا ، شده که دخترا دو دسته ان:اونایی که میرن دانشگاهاونایی که ازدواج میکنن !!
پ ن:خیلی هم منطقی بوده و نتیجه ی یک ساعت و نیم نوشته و نامه و حرف شنیدن بوده این و اصولن جنبه ی دل گلنار بدست آوردن ُ دلبری می باشد این پسته :ى

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

349 .

آدما دو دسته ان :
اونایی که مُرداد به دنیا اومدن
اونایی که دلشون میخواسته مُرداد به دنیا بیان. *
*کورُش _سوپر استار
پ ن:آقا نوش جونش اون جایزه اش..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

348 .

من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي. *
* سهراب

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

347 .

من که کف دستم رو بو نکرده بودم بازی های آدم بزرگا جدیّه خیلی و کسی هم توش نمی خنده.
همه هم دنبال وصل کردنن!
یکی نیست بگه بچه ، راز زندگیت چیزه دیگه ای بود ها .. خووب بپا !

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

346 .

در راستای 344 :رادیو رو خاموش میکنم و از شدت عصبانیت سرم رو توو بالش فرو میکنم و تا نمی دونم کی غلت می زنم !چرا نقد پذیر نیستیم بعضی از ما آدمها ؟که هر شب توو برنامه ی رادیو گفتگو این چهار تا فیلم ِ روی پرده داره زنده و با تایم 2 ساعتی بررسی میشه (هر شب یک فیلم)و دیدگاه مخاطب رو تووش بیان میکنه ، اما ده نمکی باید بیاد تا اونجایی که میتونه داد بکشه و نپذیره ایرادهای فیلمش رو و تحمل نکردن های بی حدش باعث بشه بیشتر به چشم بیاد.که نپذیره ، دیدگاهش رو خووب در قالب دیالوگ منتقل نکرده و منظورش کاملآ شده ضد ارزشهای خودش و علیه خودش شده فیلمه!که دی شب رادیو گفتگو بشه میدون جنگ فراستی و حسنی و ده نمکی !که اگر کسی دیگه ای جای اون ، این فلیم رو می ساخت میرفت توو همون مناطق جنگی باباش رو درمیاورد.و بعد هم امشب کاهانی و هفته ی پیش میلانی ، انقدر آروم و طبیعی ایرادهای فیلمشون رو شنیدن و دفاع های لازمش رو کردن و برنامه توو بستر واقعی خودش پیش رفت که دعوای منتقد و فیلمساز تهاجمانه نبود و همراه غرض!بعدم اینکه دیدن بیست وُ وقتی همه خوابیم رو از دست ندید که داستان توو بستر واقعی و جدی شکل می گیره و اگرچه ریتم کندی داره بخصوص بیست ، اما سکوت و مرگ رو به خوبی به تصویر کشیده کاهانی ! نگاه تلخ ِ آقای سلیمانی و بی جایی فرخ! نه اینکه بچسبیم به انتقاد از اخراجی ها و ده نمکی که نقد پذیر هم نیست و معتقده پاک ترین و بی عیب ترین فیلم تاریخ جنگ رو ساخته ، یا اینکه لمپن بودن قهرمان اخراجی ها رو دوباره و صد باره بررسی کنیم و یادمون نیاد بپرسیم این فیلم بیضایی در جواب باند بازی و ُِ نقاب ِ هشتاد و سه هست به سرمایه گذار ها آیا ؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

345 .


نمایش "کشتی شیطان" از آتیلا پسیانی و گروه تآتر بازی در سالن چهار سو ِ مجموعه تاتر شهر اجرا میشه. كشتي شيطان كه تقديم ‌نامچه آن «براي ناخدا ابراهيم و همه بر و بچه‌هاي دريايي كنگ و لنگه» است روايت زندگي پنج زن در يكي از جزيره‌هاي جنوب است.بخشی از نمایش این طور روایت می شه:دو دختر خيره و متعجب رو به ماه ايستاده‌اند.مادر مي‌گويد: «هر پونزده سال يه بار اين جوري مي‌شه. قوسش رو آب و دو نوكش به هوا.» «اومده يكي رو با خودش ببره. ماه كه اين‌جوري مي‌شه قديميا مي‌گفتن تا صب قرآن بخونين كه كسي رو نبره. لنج‌ها هم امشب رو آب مي‌مونن. كسي حركت نمي‌كنه. جاشوها بهش مي‌گن كشتي شيطان.»
پ ن:کارهای پسیانی ریتم خاصی رو دنبال می کنه و تنها جذابیتش برای علاقه مندان به افسانه های جنوبی هست!اگر کسی "تَهرن" رو دیده باشه ، خط کلی داستان دستش میاد !

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

344 .

نبینید آقا جان
این اخراجی ها رو سه بار سه بار ببینید که فروشش بشه 4 میلیارد و تا آخرین روز اکران تا 12 میلیارد تخمین بزنن؟!
سلیقه هاتون کجا رفته ؟
این فیلمساز جدید که هر روز بلیط های گیشه ش تموم میشه تا 3 ساعت قبل از نمایش ، همونی بوده که سال 78_79 جلوی سینما مبلغ مذهبی شده بود و دمار از دانشجو جماعت درمیاورد.
چرا این همه حمایت ؟ کمدی ِ سیاسی اجتماعی بود ؟ فیلم پر فروش دلیل بر خوب بودنش نیست که. کوی دانشگاه و فقر و فحشا رو یادتون نیست ؟
چقدر ما انقدر فراموش کاریم آخه !؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

343 .

روزگار عجیبی هست..
نمیدانم تقصیر این داروهای هورمونی ست که من این همه بد اخلاق شده م و درد جسمی دارم و بدنم هر روز گرم تر می شود وُ تغییرش باعث چاقی ام شده و قلبم در دهانم می زند و .. یا اینکه استرس پروژه های دانشکده ست با فرصت کم و تنبلی که هر شب م و پُر از ترس و نگرانی ست طوری که انگار برای بار اول است برای صبحش برنامه ی دانشکده دارم و بی خوابم . بی خوابم ..
دو سه روزی هم هست که جلوی خودم را گرفته م در ِ اینجا رو تخته کنم تا مدتی ، که محموله ی خانم "و" میرسد دستم و نامه ی ضمیمه اش به فکر می اندازدم چیزکی بنویسم تا یادم بماند شنبه ای از 88 را چطور بوده م !
عجالتا که زورم به اینجا بیشتر می چربد و اصلن هیچی ِ هیچی نیست ! بی لحظه زندگی میکنم و متعجبم از اینکه خوبم.
لطفآ یکی با چوب جادویی اش بیاید سراغ من که هنوز به این روزگار عادت نکرده م.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

342 .

حال مضحکی دارم.
فکر کنم یه چیزیم هست واقعآ
.یعنی شب وُ تاریکی ِ امشب ساخته بهم.
جهانیان کنار ، کنار ، عادی وارد می شود !

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

341 .

بخشی از کتاب :
"... قانون برای حمایت از کسانی درست شده که چیزهایی داشته باشند و بخواهد در مقابل دیگران از این چیزها دفاع کنند..."
"...اما آدمها با سگها مهربان ترند تا با آدمها و نباید گذاشت بدون زجر کشیدن بمیرند..."
"...رزا خانم میگفت که گاوها خوشبخت ترین آدمهای دنیا هستند..."
"...ج.نده هایی که پول نمیگیرند، از طرف پلیس تعقیب نمی شوند و پلیس فقط یقه کسانی را که برای خودشان ارزش قائلند می چسبد..."
"...دکتر کاتز بسیار امیدوارم که هرگز طبیعی نشوم، فقط ناکسها هستند که که همیشه طبیعی هستند، دکتر من هر کاری از دستم بربیاید میکنم تا طبیعی نباشم..."
"...رزا خانم وقتی فهمید غصه دار شده م برایم تعریف کرد که خانواده معنایی ندارد و حتی کسانی هستند که وقتی به تعطیلات می روند سگشان را به درخت می بندند و به این ترتیب هر سال سه هزارسگ از بی محبتی می میرند..."
"... اوضاع رُزا خانم داشت پیش از پیش خراب می شد ، و نمی دانم چطور بگویم که وقتی آدم فقط برای زجر کشیدن زنده باشد ، چقدر غیر عادلانه است.وضع بدنش دیگر به درد نمی خورد و وقتی یک چیزش خراب نبود ، چیز دیگرش عیب می کرد.همیشه هم این جور بلاها سر پیرهای بی دفاع می آید.آسیب زدن به آنها آسانتر است ، رُزا خانم هم قربانی این جنایت شده بود..."*



*زندگی در پیش رو رومن گاری



او بچه ای است که خوب می بیند ، خوب هم می بیند ، تیز هم می بیند و همه را ضبط می کند. هم صحبت هایش یک پیرمرد ِ مسلمان ِ عاشق قران و عاشق ویکتور هوگو است و یک زن ِ پیر ِ دردمند. هر چند با بچه ها حرف می زند و بازی می کند ، اما با آنها یکی نمی شود. در مجاورت آنها بچه نمی شود. او بچه ای است ساخته ی نویسنده . اما بچه ای به شدت پذیرفتنی و دوست داشتنی . کتاب نیز به همچنین. در بیست صفحه ی اول کتاب ، محمد می خواهد همه چیز را به سرعت بگوید ؛ پس در هم و برهم حرف می زند. می خواهد مثل بزرگتر ها حرف بزند ؛ پس گنده گویی به سبک بچه ها میکند .جمله بندی هایش گاه از لحاظ دستوری غلط است حرف ها و مثال هایش گاه ، در کمال خلوص نیست ، پرت و عوضی است ! و گاه درک نشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش می شود اما بعد به روش گفتار او عادت میکند ، و تمام پراکنده گویی های گاه گاه محمد را راحت می پذیرد. _ لیلی گلستان


پ.ن: پشنهاد هفته !

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

340 .

بعد از بارون و برف دیشبیا که ساخت شبم رو رسمآ و یعنی از اون وقتهایی بود که میخواستم خدا رو ماچ کنم،بسکه به موقع بود و الانم با هوائه زندگی میکنم؛
ها ها ها
پیاده روی جلوی خونمون رو هم خط ِ دوچرخه سواری زدن با تابلو و رنگ و این تشکیلات و دیگه کسی نیست به من چپ چپ نگاه کنه موقع دوچرخه سواری های روز و شبم! با اینکه می دونم صدای خیلی ها درمیاد که پیاده روئو ناقص کردن و چه بلایی سر منطقه هشت دارن میارن و حالا شده پاتوق دوچرخه ها و صاحباشون(بخصوص دخترها!) ، اما برای من که هنجار شکنم خوش به حالمه :دی
یعنی الان انقدر رو به راهم :)

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

339 .

"... آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند ، آنها چیزهایی از پیش ساخته شده را از دکان ها می خرند ، اما دکانی نیست که بتوان از آن دوستی خرید و به این جهت آدمها دیگر دوست و رفیقی ندارند... تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن... تو هر چه را اهلی کنی ، برای همیشه مسول آن خواهی بود. "_ روباه *
* شازده کوچولو

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

338 .

مادام موسیو ی خونه ی ما ظهر رفتن کرج مهمون بازی و از اونجایی که من و عاطفه باید حتمآ خودمون رو خفه میکردیم وقتی اونا نیستن و به شدت به شکممون اهمیت میدیم :ی، تصمیم گرفتیم ماهی سرخ کنیم..
ماهیمون اسمش قزل بود و بهش نمک و فلفل و زرد چوبه زدم با کمی رنگ زعفران چون از خودمون رودربایستی داریم من و عاطفه و دیگه اینکه پودر سیر هم به یه طرف ماهیه اضافه کردم البته به اندازه ای که فقط بوی خوبی بگیره نه زیاد ، آخرش هم یک عدد لیمو ترش تازه ی چاق رو رووش چکوندیم ..
ضمن اینکه ماهیه هیچ هم اصولی پخته نشد بنابراین قابل حدسه براتون ، برای من که اولین بار بود دست به این عملیات می زدم چقدر اشتباهاتم خنده دار بوده و حتی یه بار می خواستم ماهیه رو زیر شیر آب بشورمش!
بعد اینکه تصمیم داشتیم حسابی سنتی عمل کنیم ، و ماهیمون طی عملیات نصف شدگی حسابی لیز خورد و همه ی زندگیمون ماهی ای شد اعصاب نداشتم برم سیر ترشی بخرم که از خانم "م" که همیشه توو خونشون سیر ترشی ه شونصد ساله داره از مادربزرگش ، دعوت کردیم که آخرم فهمید به خاطر سیرترشی هاش بوده :دی

پ ن:قراره برای تولدم هم یک عدد ادکلن سیر ترشی بخرن اینا بسکه من خودم رو غرق کردم:دی

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

336 .

اینطور که معلومه باید نوروز رو تبریک گفت و آرزوهای خوب کرد و اینا...
حرف ها میان و میرن و هرچه می خوام از داغیه هوای هشتاد و هفت بنویسم که رد اشک و زخم رو گذاشته رووی دلم از همون روزهای اردی بهشت تا همین روزهای بهمنش که چقدر آدم رو از دست دادیم و من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم اینو درک کنم که ویژگی ه خوب دنیاست و چقدر حرص داد منو این روزهای گذشته بسکه جدی بود وُ درهم و برهم ، بلد نیستم!
اما خب برای من که هر سال نوروزم روز تولدمه و کلی هم دنیا رو عاشق می شم و عدد سنیمه که من رو تشویق می کنه به عمده ترین برنامه ریزی ها ، اما می نویسم اینجا که اگر فراموش کردم یادم بندازین که می خوام هشتاد و هشتم رو پر از سفر کنم و دنیا رو آسون بگیرم و آسونتر به خودم و دنیا بخندم..
آرزو می کنم دلپذیر و جاوید باشه همراه یه لبخند ِ پَت و پَهن ، روزهای پیش روتون :*
نوروز برای همتون مبارک..

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

335 .

آشتی ـ سه ماه ی دوست داشتنی :)
خب من الان با خودم صلح کردم و و همه ی همه ی دنیا رو هم عاشقم.
گوشیم رو وصل کردم و حتی برای غروب هم برنامه ی جمعی گذاشتم مسیجی با 7 – 8 نفر و دیگه اینکه غری در کار نیست و من که تنها و فقط با خودم بودم و دوتایی زندگی کردیم و توو قلعه مون زار زدیم و خوابیدیم و خوندیم و حتی دو تایی می رفتیم باغداری دماوند ، و چقدر بد و کم حوصله بودم اما الان رو به راهم و به اندازه ی همه ی همه ی روزهایی هم که می خواستم نباشم و بودم حقیقتآ و چقدر دنیا رو دیدم که در به در تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم.
دیگه اینکه انقدر انرژی دارم که نشستم نقشه های شومی برای سال جدیدم بکشم :دی
یک ساعت بعد نوشت در حالت گرگیجگی! :
آقا جان ، خاتمی هم که انصراف داد :(

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

334 .

_ از اونجایی که این شب عیدی هیچکی منو نبرد سفر و روو زمین موندم و پدر هم رسمآ اعلام کرده همه جا شلوغه و مهمتر اینکه بحران مالی پیدا کرده و اینکه در طول سال من هستم که همراهشون سفر نمیرم و پی کار های خودمم ، بعد از تعطیلات همراه مادام موسیو باشم و رووم کم شد با حق وتوی پدر !
_ گزینه ی تنهایی سفر رفتن هم که عید نمی چسبه و دلم شلوغ پلوغی می خواد.
_ گزینه سوم رو بررسی می کنم که عمه هِ با کلی آرام جانم و اینا دعوتم کرده به صرف مشهد گردی ! منم اولش ناز کردم و قیافه گرفتم که با قبیله ی حمید می ری و نمیام و اونا رو دوستشون ندارم و اینا..
بعد اینکه دیروز دور از جوون شما عین ... پشیمون شدم ، اعلام کردم بهشون که حالا که خوش می گذرونین و مشهدین منم می رم دنبال بلیت و اگر گیرم اومد دو روز اول بهار رو میام.
حالام از پا افتادم بسکه تلفن زدم به آژانس مسافرتی و مهرآباد که اگر کنسلی داشتن خودم رو زوری جا بدم توو پرواز که نشد و حتی راضی بودم به صبح رفت و شب برگشتن بسکه دلم تنوع می خواست اما فایده نداشت و یه آژانسه توور داشت فقط و آقاهه بهم گفت بهتره با قطار و با یه جریمه ی مختصر! هر قبرستونی که می خوام برم..
منم که آدم قطار نیستم و می دونم خانم الف می تونست برام بلیت بگیره خیلی زود اما نمی خواستم دنیا بفهمن که من می رم سفر!
حالام نشده برم و روو زمین هم نموندم و آقای پدر منو برداشت برد پلوور به صرف ِ ماهی خریدن.
محموله ی مور نظر ِ آقای س رو هم که باید پست کنم و سعادت نداشتی منو ببینی :دی
منم قسمت نشد از هیاهوی سال تحویل دور باشم!

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

333 .

بعد از آن همه معطلی چند ساعته ، از دکتر که آمدم خانه ماشین خانم الف جلوی در بود.
همین طور که عصبانی بودم از دست این خانواده که مثل اجل روی سرم خراب می شوند وقت و بی وقت و کاری هم از دستم بر نمیامد نرفتم داخل.
مگر تقصیر من هست که می تواند این همه خونسر رفتار کند ؟
از خانه که دور می شدم از رفتار هیستیریک و بیمار گونه م خنده م گرفت که باید فراموش کنم و تا این حد ضعف نشان ندهم..
مسیرم را که کج می کنم جلویم یک عالمه نرگس ظاهر می شود که می خندم و فکر میکنم یک دسته ش هم مال من باید باشد حتمآ که خواسته من خانه نروم و زودتر ببینمش :)

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

332 .

خانم همیشه
به خیر گذشت داستان ِ خواهر یا برادر جدید ِ من این شب عیدی. و من همچنان خانوم و سرور خودمم :دیدر ضمن معذرتمم پس بده ..

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

331 .

از میوه فروشی نزدیک خانه ، طالبی و هندوانه و خیار گرفت. بدون احساس خستگی یک نفس تا خانه رفت. پیرمرد و دختر عابر را دید که از رو به رو می آمدند. چند قدمی در ، با خودش قرار گذاشت سعی کند بدون زمین گذاشتن میوه ها در را باز کند ، قبل از اینکه دختر عابر به در رسیده باشد ، مخصوصآ که کلید توی جیب بغل ساک بود. پیرمرد ، جلوتر از دختر ، عصا می زد و می امد. فکر کرد اگر او را انتخاب کند مسلمآ بازی را برده است. بازی هایی را که از قبل می دانست برنده است ، دوست نداشت.
نایلون میوه ها را به دستی داد که هندودانه ی درشت را گرفته بود ، با دست دیگر کیف را جلو کشید ، سعی کرد زیپ را باز کند. نگاه کرد به دختر که هشت یا نه قدم با در فاصله داشت. دسته کلید دو تایی را بیرون آورد. خواست سریع در را باز کند که هندوانه از دستش افتاد و دو پاره شد. دختر پنج قدمی در بود. شکست در این بازی کوچک باعث نشد لبخند نزند. نایلون میوه ها و ساک را زمین گذاشت ، در را با تأنی هرچه تمام تر باز کرد ، دو پاره هندودانه را برد روی راه پله گذاشت و برگشت ساک و نایلون ها را بردارد...*
* آداب بی قراری یعقوب یادعلی

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

330 .

خانم همیشه
من با اینکه ندیده عاشق اون محیاتون شدم و می دونم کپی برابر اصل ِ خودت و ملیکا باید باشه ،همین جا از اینکه روز اولی که خبر دادی مجدد خواهر ارشد می شی ، کلی خندیدم و اذیتتون کردم و گفتم بزرگ نشده مامان شدی معذرت می خوام.
گمانم داره یه بلاهایی سرم میاد مِن باب ِ موضوع خواهر یا برادر دار شدن..
خنده هم نداره خب !
من خودم میدونم خیلی م موضوع سوژه ست برامون :دی

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

329 .

دارو نمی خورم. همه اش هم که سرماخوردگی نیست! متقاعد شده م برای فشار عصبی و استرس هست که رهایم نمی کند و ربطی به دارو هم ندارد که خوب نمی شوم.
تنهایی را بهترین همدم خودم گذاشته م خیلی وقت است. تنهایی استخر رفتن ، تیاتر رفتن ، مهمانی دادن و رفتن ، تنهایی پیاده روی کردن ، رستوران رفتن ، خرید کردن...
زندگی می کنیم با هم و آرام هستیم ُ گاهی شاد.
پ ن:اتفاق خوبی هست یا نه که عجالتآ دوستان خوبی برای هم هستیم..

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

328 .

دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست می‌دارم
با پروانه‌هایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریه‌های بی‌هنگام مرا
گواهی می‌دهند
وگرنه سرتاپای زمین را در من اگر بریزی
غزلی نمی‌ارزد
که تصویرِ غزالم را در من
قاب می‌گیرد.
کاشکی این دیوارها
این دیوارهای لعنتی
در بایدهای هیچ کس شکوفه نمی‌داد
آن وقت آسمان ازآنِ من بود وُ
چتری همیشه
برای پروانه ها.
*بهمن قره داغی

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

327 .

الان که تبعات خیره سری های دیروزم رو توو درکه دارم پس می دم و گوش ندادم به حرف و هر یک ساعت یک بار کُتم رو درآوردم به خاطر هوای گرم و کلی بعدش پوشیدم و نمی دونستم که اینطوری بدن درد می گیرم و مساوی با ناتوانی در تصمیم گیری م شده این سرماخوردگی حالا که زمان حذف و اضافه است و باید جامعه شناسی کار و مشاغل رو حذف کنم چون تداخلی ِ ساعتش با یه درس ِ دیگه ، نمی دونم به جاش کلیات حقوق بردارم یا جامعه شناسی پزشکی آیا ؟

با این شرط که اولی 2 واحدی و دومی 3 واحدی هست و من دیر یا زود باید هر دوش رو پاس کنم !

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

326 .

_ صدای جیغ وُ ویغ الهام از واحد خودشان انقدری بلند هست که من رو فراری بده که زنگ بزنم به النا تا حداقل بریم بنزین بزنیم!
_ صدای فرزان انقدری بلند هست که که بگه چرا کلاس 6 تا هشت ِ عصر رو بر نداشتم و برایش نصفه شب است ُ تنهاست!
_ صدای عاطفه انقدری بلند هست که وقتی بهش تذکر میدم تا رعایت کند ، صدایش بلند تر می شود !
_ صدای خانم میم انقدری بلند هست که تمام مسیر رفت و برگشت به دفتر مشاور حقوقی اش یک ریز با موبایل ش داد می زند!
_ صدای آقای قاف که ای میل زده و غرغر میکنه که چرا در دسترس نیستم!
_ صدای دختر عمه هَ رو که ارشاد گرفته و من رو خبر می کنه برم ببینم چه خبر است !
_ صدای راننده ی جوان زانتیا که جلوی خط عابر توقف کرده و به پیرمرد عصا به دست میگه پیری بجنب !
_ صدای خانومی که صبح ها توو رسالت گدایی میکنه اینقدری بلند هست که اول صبحی نفرین و ناله سر می ده!
_ صدای خانوم و آقای الف انقدری بلند هست که هر وقت می رسند خانه ی ما یادشان می افتد که امیر حسین رو باید اینجا تربیت کنند!
_ صدای خانم ف انقدری بلند هست که با افتخار ماجرای دعوایش را با پدرش تعریف کند!
_ صدای گربه ه انقدری بلند بود که امروز توو خیابون آیت رفت زیر ی چرخ های یه ماشین!
.
.
.
.
من حساس شده م یا آدمها انقدر کم طاقت شده اند !؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

325 .

انتخاب واحد اینترنتی یعنی همون بی نظمی های معمول و هر روز دانشگاه بودن وُ سر کلاس نرفتن که خصلت دانشجو جماعته البته اما تفاوتش با انتخاب واحد حضوری اینه که اعصاب برای آدم می مونه تا این حد که می شه نیم ساعته سر و تهش رو جمع و کرد و دوباره خزید زیر پتو !
پ ن:من حالا می فهمم چه ظلمی می شده در حق ِ بچه های مکران و ظفر که انتخاب واحدمون هر ترم دستی بود و کلی هم مصیبت داشتیم براش.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

324 .

نهایتش این بود ، حالا که من باید مبارزه می کردم برای نهراسیدن. برای پیدا کردن خلوت م تا اینطور واژگون نشم و نمی خواستم که صدای اندوهم به صبح برسه ؛یکی از ابزار های این به هم ریختگی اوضاع م رو حذف کردم..
گفتم بنویسم اگه خیلی روزه که نیستم توو دنیای حقیقی ! و جواب تماس ها و مسیج ها رو نمی دم ، رفتم که اگر بر می گردم آوازی از سر شوق برای خواندن داشته باشم.
حالام دارم سعی می کنم با خودم صلح کنم تا بتونم با همه ی همه ی دنیا عاشق باشم..
پ ن:
گلی وینبرو ، بیا یه کمی از اون مرباها رو با اون نون کره ایه که رووش مغز داشت که بویه داغیش هنوز از روی نوشته هات تووی سرمه رو برداریم بزنیم به کوه..

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

323 .

نمایش "کابوس های یک پیرمرد بازنشسته ی خائن ترسو" که از کارهای نادر برهانی مرند بود. مثل نمایش های سابقش موضوع قابل توجهی داره و به من بعد از مدتها دیدن نمایش خیلی چسبید.
یک خانواده ی ایرانی با مجموعه مشکلات ِ شخصی اعضا و نوع برخورد ها رو نادر برهانی مرند خوب تونسته بود به اجرا در بیاورد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

322 .

امروز ترس در دنیا ، مثل دیروز نیست؛ تنها در برخی جاها ، در زراندود یک افسانه یا در کنج یک کوچه. امروز ترس در روان آدم بزرگ هاست. در خون خونشان ، در قلب قلبشان.از این طرف به آن طرف می کشاندشان. بالاخره به پایان کودکی ِ خستگی ناپذیر رسیده است. موجب ازدواج های غم انگیز می شود _ از ترس تنهایی. موجب کارهای اجباری می شود _ از ترس فقر. موجب زندگی های پوچ می شود _ از ترس مرگ. ترس وقتی بر کودکی فرو می بارد ، همان لحظه بخار می شود. وقتی بر آدم بزرگ ها فرو می بارد ، می ماند ، روی هم انباشته می شود ، به ترسی که قبلآ آنجا بوده می پیوندد. بر خودش فرو می ریزد. به خودش افزوده می شود. عین برف کثیف. پس دیگر تکان نمی خوری ، خودت را از تکان خوردن زیر برف کثیف باز می داری. دیگر از خانه ات ، ازدواج ات ، نگرانی هایت بیرون نمی روی. با تنگ گرفتن زندگی ات می خواهی که از پهنای ترس ، از سرعت بهمن خاکستری بکاهی. مثل حیواناتی می شوی که ناگهان از صدای باد در شاخه ها میخکوب می شوند و دیگر قادر نیستند هیچ حرکتی بکنند ، قادر نیستند ذره ای از خودشان فاصله بگیرند. چه طور می توان از چنین بدبختی ای نجات یافت. چه طور می توان از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است. کودکی نه آغاز دارد ، نه پایان. کودکی حد واسط همه چیز است...*
* غیر منتظره کریستین بوبن

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

321 .

من یک رازی دارم برای خودم که هر چه بیشتر بهش فکر می کنم ، بیشتر دچار همان لبخند مشکوکم میکند اگر چه نادر ابراهیمی بی نظیرم معتقد است که راز فقط ایجاد دلهره می کند.همین .

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

320 .

یکی از دلایل مهمی که باعث می شه من نتونم این حراستی ها رو تحمل کنم اینکه قبل از اینکه مراقب امنیت تو باشن ، حواسشون به اینکه هر نوع برخوردی رو تذکر بدن هست و اگر شانس بیاریم سین جیم نشیم .. توضیحات منم پیرامون ماجرای کیف سازگار نبود و اصولا معتقدند تقصیر دانشجو جماعته با پول راه میافته میاد محیط علمی و حقشه که اگر هر بلایی هم سرش بیاد..
فقط دلم خنک شد از اینکه رفتم و بهشون گفتم که توو این همه سخت گیری هاتون ذره ای امنیت رو به وجود نیاوردین و کلاهتون رو بزارید کمی بالاتر بتونید ببینید که فقط ترس رو پر رنگ می کنین هر روز برای گروه دانشجو..
میدونم حرفای منم مهم نبوده اما دلم که خنک شده..
پ ن:
این همه خیابون گردی وُ اتوبان گردی رفتم تا سابقه ی خوب درست کردم برای خودم ، پدر حالش رو برد ، ماشین رو می خواستم بیارم توو پارکینگ آخرش با دنده عقب خوردم به اوون درخته جلوی در :دی

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

319 .

ها ها ها
این دیگه نهایتش می تونه باشه توو یه محیط علمی فرهنگی یکی بیاد هر چی توو کیفت هست رو برداره ببره و حتی رحم هم نکنه که تو میخوایی چطوری بر گردی خونه ..
هیچی دیگه،می خواستم با موجودی ه توویه کیف قبضم رو پرداخت کنم و سند رو به نام بزنم. بعد من نمی دونم کتاب ِ تغذیه و رژیم غذایی به چه دردش می خورده که اون رو هم برداشته ، که فرزان رو حرص بده تا بگه من می خواستم رژیم بگیرم دنیا نمیگذاره !

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

318 .

آقا جان نیارید این ماشین های درب ِ داغون ِ کلاج ندارو بزارید برای امتحان که مرده های یک مشت آزمون دهنده ی خوشحال که می خوان بار اول قبول بشن توو آزمون رانندگی بیاد جلوی چشمشون..
هیچی خب می خواستم بگم من الان یک عدد آدمی هستم که توو آزمون ِ امروزم قبول شدم و خیلی ام آقای افسر بهم احسنت گفت :دی

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

317 .

از اون جایی که هر کتابی رو با خوراکی مخصوص خودش باید سرو کرد و علی الصول هستند کتاب هایی که خودشون خوشمزه ند وُ نیازی به مکمل ِ طعم دهنده ندارند ، اما این کتاب های درسی که شب های امتحان رو تلخ می کنند نمی شه نادیده گرفت.

حالا به نظرتون توسعه رو که برای هر صفحه ش موردی وجود داره که می شه براش حرص خورد و دید که شرایط توسعه ی ما چه طوریه و حالا تحت الشعاع چی قرار دادیم خودمون رو و همون شبونه راه حل ارائه بدم براش و تقلا کنم و آخرم دست به سینه بشینم و تا مرز سکته شدگی پیش برم ، با چی می شه سرو کرد ؟!

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

316 .

در راستای حواس پرتی های مضمن ِ اخیرم ، جلسه ی آخر اخلاق رو نرفتم برای استادی که یک خط در میان جلسه ها رو تشکیل می داد و تمام ذهنم پر بود که خب چهارشنبه ی بعدی که بروم ، صفحات درس داده شده و نوع امتحان رو خواهم پرسید.نتیجه هم این شد که آقای اخلاق رو هیچ کجا به جز مراسمی که می رود برای خطبه خواندن ! و همین یکی دو کلاس اخلاقی که دارد نمی شه پیدایش کرد و یادم افتاد ، چهارشنبه ی کذایی هم تعطیل هست و من حالا تنها نفری هستم که از گروه علوم اجتماعی اخلاق دارد.حالا آقای اخلاق رو به رویم باز است و به ذهنم فشار می آورم آخرین جلسه ی ای که بودم گفت تا صفحه ی 89 درس داده ، پس قاعدتآ نمی تواند در جلسه ی آخرش خیلی درس بدهد..
من تا کجا درس می خوانم : صفحه 100 :دی
پ ن:
از اداره پست که اومدم بیرون چشمم افتاده به این :همینطوری!

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

315 .

امروز کشف کردم اینقدر حواس پرت هستم که وقتی آقای "ق" از کنارم رد می شه نبینمش و بگذرم ازش و حتی انتظار دیدنش رو هم نداشته باشم و فقط چون صدای اسمم رو می شنوم بر می گردم تا اون صداهه رو تشخیص بدم. و اینگونه بود که ما ظهر خوشمزه ای را گذراندیم و یک دِه هم حتی کشف کردیم حوالی داراباد..

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

314 .

زندگی مشترک را ظرف پانزده روز شناختم ، طاقت فرساست. پانزده روز برای باز شدن چشم ها و دیدن حقیقت کافی است ، حتی زیادی هم هست. همه ی کار آموزی ها طاقت فرساست. شب های اول به علت حضور رومن کنارم تووی رختخواب ،خوابم نمی برد. تابستان گذشته ، در خانه ی پدر و مادرش ، هر یک اتاقی برای خودمان داشتیم. عشق بازی را دزدکی می کردیم ، او علاقه ی عجیبی به میوه ی دزدیده شده داشت ، خواب موضوعی خصوصی باقی می ماند ، هر کس در اتاق خودش ، دراز کشیده میان ملافه های سفید ، در عمق قایقی تاریک. خواب مثل دوران کودکی است ، نمی توان در آن با کسی شریک شد. پانزده روز طول می کشد تا وضعیت مناسبی برای خوابیدن در بستر زناشویی پیدا کنم. روی شکم می خوابم و سرم را به طرف دیوار بر می گردانم ، فراموشکار و سبکبال. رومن کارم را آسان می کند ، چون دیر وقت ، پس از این که ساعت ها با نوشته هایش ور رفته به بستر می آید. باز هم همان نامه های عاشقانه. دیگر آنها را با دست نمی نویسد ، با ماشین تایپ می کند. صدای ماشین تحریر مانع خوابم نیست ، بر عکس مثل فرو ریختن قطره های باران روی شیروانی است ، تصنیفی آرامش بخش.*
*دیوانه بازی کریستین بوبن
پ ن:
من ، چند روزی هست که فهمیده م هم خانه ی دوست نداشتنی یک چیزی است در حد فاجعه! که حتی بر اثر مرور زمان هم نمی شه فکر کرد این آدم عوض شده و شاید بشه بر خلاف قبل روزهای دلپذیری رو باهاش گذروند. اما اعتراف می کنم حتی برای منی که این همه منعطف م تحمل آدمی که یه ذره ، حتی یه ذره من رو نمی شناسه و عملآ رفتارهاش بی تفاوته ، اینقدر حرص درار هست که بخوام از هر فکری رها بشم و نخوام بدونم که چه اتفاقاتی دو رو برم می افته..

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

313 .

صرف نظر از خوب یا بد بودن مجموعه اتفاقاتی که پیش میامد و مجالی نمیگذاشت برای بودن و ماندنم ، من امروز پستم رو تحویل دادم و تا اطلاع ثانوي از هر نوع دعوت به شام ، مهماني و گپ و گفت به شدت استقبال مي کنم.