۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

331 .

از میوه فروشی نزدیک خانه ، طالبی و هندوانه و خیار گرفت. بدون احساس خستگی یک نفس تا خانه رفت. پیرمرد و دختر عابر را دید که از رو به رو می آمدند. چند قدمی در ، با خودش قرار گذاشت سعی کند بدون زمین گذاشتن میوه ها در را باز کند ، قبل از اینکه دختر عابر به در رسیده باشد ، مخصوصآ که کلید توی جیب بغل ساک بود. پیرمرد ، جلوتر از دختر ، عصا می زد و می امد. فکر کرد اگر او را انتخاب کند مسلمآ بازی را برده است. بازی هایی را که از قبل می دانست برنده است ، دوست نداشت.
نایلون میوه ها را به دستی داد که هندودانه ی درشت را گرفته بود ، با دست دیگر کیف را جلو کشید ، سعی کرد زیپ را باز کند. نگاه کرد به دختر که هشت یا نه قدم با در فاصله داشت. دسته کلید دو تایی را بیرون آورد. خواست سریع در را باز کند که هندوانه از دستش افتاد و دو پاره شد. دختر پنج قدمی در بود. شکست در این بازی کوچک باعث نشد لبخند نزند. نایلون میوه ها و ساک را زمین گذاشت ، در را با تأنی هرچه تمام تر باز کرد ، دو پاره هندودانه را برد روی راه پله گذاشت و برگشت ساک و نایلون ها را بردارد...*
* آداب بی قراری یعقوب یادعلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر