۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

312 .

بدو بدوی روزهای آخرم.
دو دست لباسی که خشکشویی مانده اند.خرت و پرت هایی که دو ساعتی باید باشد گوشه ی آشپزخانه جا خشک کرده تا ببیند چه بلایی قرار است سرش بیاید. عجله ی لحظه های آخر شده م.
یخچال و فریزر خالی و شسته شده و آماده ی پر شدن.. این خانه تکانی ه آخر است.
نگرانم مبادا گلدانهایی که جایشان را عوض کردم و میزی که به جای گوشه ی هال بودن وسط اتاق ولوو بود برای تسهیل کارهایمان و لیوانهای چایی و خرده ریز های عاطفه را جمع کرده ام یا نه!
از زیر تخت وُ گوشه ی هال یکی یکی شارژرها را جمع می کنم.جمع کردن اینها دیگر کار خسته کننده ای هست وقتی دوباره باید بیاید سرجای اولش.
نامه هایی که حاوی سفارشات روز بود را می نوشتم برای عاطفه وقتی از خانه می زدم بیرون و حالا نمی دانم کجا جمع شان کرده م..
غیر از مهیا شدن لیست ِ مورد نظرم ، یک دفتر تلفن چاق و چله هم رو به رویم باز است.
مسافرانمان زنگ می زنند و فارغ از هر فکری گپ می زنند و خوشحالند..خوشحالند.
من ، حالا ، تمام اون چیزهایی هستم که اینجا کنار هم چیده شده برای آرامش ِ مسافرانم. با هزار هزار حرفی که نه حوصله ای بود برای گفتنش و نه زمانی برای شنیدنش..

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

311 .

آخرش به این نتیجه می رسیم که من بشم روان نویس ِ تو ..

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

309 .

این چه حسی هست که روزها وقتی چشمهایم را باز میکنم خودش را فروو میکند در سرم و تمام شب هم بالای سرم رژه میرود و زودتر از همه منتظر بیدار شدنِ من هست ؟!
انگار افتاده ام تووی یک حفره ی خالی و هیچ کس جز خودم بالا نمیکشدم..هیچ کس ها !

310 .

شجریان وقتی میخونه ، ز دست محبوب ندانم چون کنم..

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

308 .

داشتم فکر می کردم نصفه شبی به کی زنگ بزنم از خواب بیدارش کنم فحش کمتری می خورم..
خانم "نون" از آسمون رسید وُ آن لاین شد. شروع کرد گپ زدن تا بیام غرغر کنم حناقم خالی شه ،گفته:"خوش به حالت با این همه مسئولیت وُ کار،دلتنگ نمی شی _ حوصله ت سر نمی ره _ دق نمی کنی!"

خب من چه توضیحی می دادم سومین خط گپمون بهش که حریم خصوصی و این حرفا رو وقتی می گم باید رعایت کرد و عرصه رو تنگ نکرد برای بقیه و این اخلاقم هیچ ربطی ام به دلتنگی نداره وگرنه دختر یخی که نیستم من.و تو چطوری درک کردی این همه دوستات رو و از قیافه ی نزارم فهمیدی اینا رو الان که من کلی خوش خوشانمه با هزار هزار حرف تلنبار شده روو دلم. هوم؟
* نگفتم اما که ، روو دلم موند!

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

307 .

خب خیلی یه جوریه ! اگه آدم نونش رو بزار روو هیزمای شومینه به جای تستر و... اینا تا گرم بشه و بوی نون داغ بپیچه توو خونه تا آدمه زندگی کنه .. نفس بکشه؟!
من الان یه دونه از این بی کلاسام که دو هفته سو استفاده کردم و حالا هم افتادم به به شور و بساب شومینه و دارم سنگای سوخته شده و خال خالی رو با هزار جور ترفند وُ کلک وُ هیجان پاک میکنم که هنوزم حتی بوی نون تازه از بطن ِ هیزمها می پیچه تو ریه م!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

306 .

بعد ِ تکرار چی می شه ؟

سیستم منطقی ه دنیا خودش رو هِی به آدم نزدیک می کنه و یه روزی می رسه که خودش رو فروو می کنه توو چشم آدمها که حالا اون یاروئا ی تکرار پذیر قبول کردن وارد این سیستم بشن و روزهاشون درگیر عادت بشه و اگرم خل خلی کنن بهشون می گن خلاف آدمیزاد رفتار می کنن و اینجاست که میشه خیلی ملموس درک کرد،این منطق هَ رو که دنیا رو داره می گردونه ، آدما ساختنش و حالا معلوم نیست دنیا داره به کجا می ره که به خل خلی گریایه یکی بگن دیوونگی و به کتاب خوندش بگن تظاهر و به تیاتر دیدنش بگن غرور و تنهاییاش ُ خلوتش رو دلیل آدم گریزیش بدونن و نهایتآ یه برچسب ِ ننگ هم بزنن بهش که آدمه کم کم به خودش بگیره ، که هِی ، این دنیای ه من واقعآ نکنه یه چیزیش می شه .بعد خودش رو بیاره پایین ِ پایین ترین سطح ِ روزمرگی !
خب حالا من دوست دارم که خل خلی می کنم و تنهایی هام رو عاشقم و حرف زدنم رو هم می دوستم.زنانگی هام رو دوست دارم و حتی دل نگرانی هام از طبخ غذا و نظر اونیکه زحمت من رو می چشه و لبخند پهنش رو دوست دارم ..
بعد حالا اون یاروئا هِی توو چشم آدم فرو کنن که من طبق قانون دنیا عمل نمی کنم و بالاخره یه جایی حالمم گرفته می شه. و خودشونم حرف های امیدوار کننده ی بالا رو که نوشتم دریغ نمی کنن و توو هر جملشون گوشزد می کنن این غیر عادی بودن رو.
نگهداری همه ی همه ی این علاقه مندگیام ! رو حالا مدیون مادام موسیو ی خونه م ، که به یادمن و هنوزم با تماسشون گوشزد می کنن که خودم رو یادم نره و نترسم از نگاه ها که این منم که انتخاب می کنم. گریه کنم ، راه برم ، شاد باشم ، اخمو باشم ، بخندم و سینه م پر از عشق باشه.. البته فراموشم نمی کنم آقای "س" رو که یادم داد چطوری خودم رو جمع و جور کنم وُ به زمانش برم توو لاکم و و و ...

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

305 .

خب من الان یه دونه از اون آدمهای خوشحال ِ دیشبم که "کرگدن" رو نشسته روو صندلی دیده و کلی م لذت برده..

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

304 .

تا اناری ترکی بر می داشت
دست فواره ی خواهش می شد ...
*سهراب

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

303 .

خب این خیلی خوبه آدم وقتی می بینه چند نفر خاصی هستن که به یادشن در حالی که هیچ انتظاری نیست ازشون و می دونن وقتی تو می افتی تو مسئولیت ، ریز می شی وُ صورتت می شه اندازه ی نعلبکی وُ لبخندای کشداری مجبوری تحویل همه بدی در حالی که چشات پره از کارایی که همشونم علاقه نداری انجام بدی اما برای مرتب موندن اوضاع باید تکرارشون کنی هر روز و این دوستات که گه گداری میان سراغت حتی با یه مسیج کوچک احوالت رو می پرسن که میدونی همین که اون لحظه توو یادشون بودی چقدر خوشمزه ست..
می دونستین این محبت های کوچک چقدر حال آدم رو جا میاره !؟

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

302 .

عاطفه بعد از شام اعلام می کنه که خسته ست و اگه کار خاصی ندارم باهاش، بره تو اتاقش!
سرم رو براش تکون می دم.شب بخیر می گه و تنها می شم!
چند ساعتی گذشته..دورم پره از لیوان وُ فنجون وُ یادداشت وُ کنترل وُ تلفن و ... .
دمروئی :دی ، خوابیدم تئو رو میخونم و گه گداری صدای آسانسور میاد و بعدش کلید و باز شدن قفل در!می رم پشت پنجره
اون آقاهه ، که سیگارش بالای سرش حلقه ی دود درست کرده بود ، اولین چیزی که دیدم.
خب حدس میزنم توش یه رویایه بزرگ داشته و اگه یه کمی صبح بود! حتمآ صداش می کردم.
بدون شک..
پ ن:
اینجا خب الان سیصدمین پست که نیست! آیکیو بودم یه صد تا پست گمانم:دی

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

299 .

کیفمان کوک و مکان دنج و بساطی عالی .. جای یاران خالی :دی