۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

312 .

بدو بدوی روزهای آخرم.
دو دست لباسی که خشکشویی مانده اند.خرت و پرت هایی که دو ساعتی باید باشد گوشه ی آشپزخانه جا خشک کرده تا ببیند چه بلایی قرار است سرش بیاید. عجله ی لحظه های آخر شده م.
یخچال و فریزر خالی و شسته شده و آماده ی پر شدن.. این خانه تکانی ه آخر است.
نگرانم مبادا گلدانهایی که جایشان را عوض کردم و میزی که به جای گوشه ی هال بودن وسط اتاق ولوو بود برای تسهیل کارهایمان و لیوانهای چایی و خرده ریز های عاطفه را جمع کرده ام یا نه!
از زیر تخت وُ گوشه ی هال یکی یکی شارژرها را جمع می کنم.جمع کردن اینها دیگر کار خسته کننده ای هست وقتی دوباره باید بیاید سرجای اولش.
نامه هایی که حاوی سفارشات روز بود را می نوشتم برای عاطفه وقتی از خانه می زدم بیرون و حالا نمی دانم کجا جمع شان کرده م..
غیر از مهیا شدن لیست ِ مورد نظرم ، یک دفتر تلفن چاق و چله هم رو به رویم باز است.
مسافرانمان زنگ می زنند و فارغ از هر فکری گپ می زنند و خوشحالند..خوشحالند.
من ، حالا ، تمام اون چیزهایی هستم که اینجا کنار هم چیده شده برای آرامش ِ مسافرانم. با هزار هزار حرفی که نه حوصله ای بود برای گفتنش و نه زمانی برای شنیدنش..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر