۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

314 .

زندگی مشترک را ظرف پانزده روز شناختم ، طاقت فرساست. پانزده روز برای باز شدن چشم ها و دیدن حقیقت کافی است ، حتی زیادی هم هست. همه ی کار آموزی ها طاقت فرساست. شب های اول به علت حضور رومن کنارم تووی رختخواب ،خوابم نمی برد. تابستان گذشته ، در خانه ی پدر و مادرش ، هر یک اتاقی برای خودمان داشتیم. عشق بازی را دزدکی می کردیم ، او علاقه ی عجیبی به میوه ی دزدیده شده داشت ، خواب موضوعی خصوصی باقی می ماند ، هر کس در اتاق خودش ، دراز کشیده میان ملافه های سفید ، در عمق قایقی تاریک. خواب مثل دوران کودکی است ، نمی توان در آن با کسی شریک شد. پانزده روز طول می کشد تا وضعیت مناسبی برای خوابیدن در بستر زناشویی پیدا کنم. روی شکم می خوابم و سرم را به طرف دیوار بر می گردانم ، فراموشکار و سبکبال. رومن کارم را آسان می کند ، چون دیر وقت ، پس از این که ساعت ها با نوشته هایش ور رفته به بستر می آید. باز هم همان نامه های عاشقانه. دیگر آنها را با دست نمی نویسد ، با ماشین تایپ می کند. صدای ماشین تحریر مانع خوابم نیست ، بر عکس مثل فرو ریختن قطره های باران روی شیروانی است ، تصنیفی آرامش بخش.*
*دیوانه بازی کریستین بوبن
پ ن:
من ، چند روزی هست که فهمیده م هم خانه ی دوست نداشتنی یک چیزی است در حد فاجعه! که حتی بر اثر مرور زمان هم نمی شه فکر کرد این آدم عوض شده و شاید بشه بر خلاف قبل روزهای دلپذیری رو باهاش گذروند. اما اعتراف می کنم حتی برای منی که این همه منعطف م تحمل آدمی که یه ذره ، حتی یه ذره من رو نمی شناسه و عملآ رفتارهاش بی تفاوته ، اینقدر حرص درار هست که بخوام از هر فکری رها بشم و نخوام بدونم که چه اتفاقاتی دو رو برم می افته..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر