۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

352 .

یک جایی اول های داستان ، ماهی سیاه کوچولو می گوید:
میخواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. میدانی مادر! من ماه هاست توو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوزست ، نتوانستم چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا ، چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام ؛ آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم میخواهد بدانم جاهای دیگر ، چه خبرهایی است...
ماهی سیاه بهرنگ ، جایی دیگر می‌گوید:
... مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید ؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می‌شوم ـ مهم نیست ؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من ، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...
* داستان ماهی سیاه کوچولو _ صمد بهرنگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر