۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

343 .

روزگار عجیبی هست..
نمیدانم تقصیر این داروهای هورمونی ست که من این همه بد اخلاق شده م و درد جسمی دارم و بدنم هر روز گرم تر می شود وُ تغییرش باعث چاقی ام شده و قلبم در دهانم می زند و .. یا اینکه استرس پروژه های دانشکده ست با فرصت کم و تنبلی که هر شب م و پُر از ترس و نگرانی ست طوری که انگار برای بار اول است برای صبحش برنامه ی دانشکده دارم و بی خوابم . بی خوابم ..
دو سه روزی هم هست که جلوی خودم را گرفته م در ِ اینجا رو تخته کنم تا مدتی ، که محموله ی خانم "و" میرسد دستم و نامه ی ضمیمه اش به فکر می اندازدم چیزکی بنویسم تا یادم بماند شنبه ای از 88 را چطور بوده م !
عجالتا که زورم به اینجا بیشتر می چربد و اصلن هیچی ِ هیچی نیست ! بی لحظه زندگی میکنم و متعجبم از اینکه خوبم.
لطفآ یکی با چوب جادویی اش بیاید سراغ من که هنوز به این روزگار عادت نکرده م.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر