۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

363 .

خب من یه تکونی باید میدادم به خودم که اینطوری دلسرد شدم وُ از هیچ چیزی تعجب نمی کردم وُ هیچ حرفی ، دقیقآ هیچ حرفیم نمیامد ُ دیگه لبخند نمی زدم توو صورت آدمهای خیابون ُ انقدر ضعیف بودم که چیزای خووب هم اشک منو در میاوردن که مامانم بگه این کیسه های اشک تو کجان و چطورین که اینهمه زود سرازیر میشن؟یعنی دنبال اون تنوعه بودم یا در بهترین حالت میخواستم که برنامه هام رو منسجم تر کنم بخصوص وقتی می بینم توو ایران فرصت آزمون وُ خطا خیلی کم داریم یا بهتر بگم نداریم اون مهلت اجتماعی رو که باید داشته باشیم و نمیتونم شاخه به شاخه علاقه مندی هام رو عوض کنم چون فقط باعث میشه به عقب حرکت کنم..فکر میکنم کتاب هام رو نصفه نیمه رها کردم.. نقاشی که مدتهاست نکشیدم .. استخر ررفتن رو تعطیل کردم .. تلفنی با هیچ کس حرف نمیزنم ..از نتیجه ی جامعه شناختی پروژه هام راضی نیستم و میخوام که تغییر بدم شرایط سازنده ی اون موضوع رو .. دورو بر خودم رو خلوت کردم از همه ی دوستان و همکلاسی ها و ...حالا برنامه دارم با دقیق ترین جزئیات.. میخوام که بشم نفر اول زندگیم. می خوام که هیچ چیزی از قلمم نیفته. بدونم که هیچ کس جز خودم از پس تصمیمم بر نمیاد.حالا برنامه هام انقدر خوبه که اون هدف بزرگه رو گذاشتم پیش روم و میخوام که برای رسیدن بهش تمام مرحله های کوچک رو خووب طی کنم.
*کاش میشد دو سال از عمرم رو بدم تا بتونم ده سال بعدم رو ببینم :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر