۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

228 .

هیچ جور نمیتونستم زنگ بزنم به خانم ز ، بگم تسلیت میگم مادرت رو از دست دادی.
یا بگم متاسفم؟
یا حالا بلندشم برم خونشون!
بعدم من که نه سر پیاز بودم نه ته ِش زار میزدم فقط چه برسه خود خانم ز .
جماعت همکلاسی ها پیشنهاد دادن که بگذریم از زنگ و دیدار حضوری پاشیم بریم مراسمشون تو مسجد.
الانم فقط کافیه یکی بهم پِخ کنه،یا بگه بالای چشمم ابرو ِ، نمیشه جمعم کرد دیگه.

پ ن:
هرگز ِ هرگز فکر نمیکردم جدائی اینهمه سخت باشه.بعد اینکه خیلی بی جنبه م.
این دومی رو تازه کشف کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر