۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

229 .

پدرم در را محکم به هم زد و با کفش های کثیف و گلی اش رفت توی خانه.
سر و صدای مادرم بلند شد.پشت سرش یک نفر کوبید به در.در را باز کردم.
زن،بچه بغلش بود.میخواست بیاید تو.جلوش ایستادم.نفس نفس میزد.
پرسید"بابات کجاست؟" گفتم:"برای چی؟"
گفت:"داداشت رو آوردم.برو بگو می گیردش یا بندازمش توی جوب."*


*رضا ناظم
(جواد سعیدی پور)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر