۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

289 .

جمعه ـ غروب

تو ترافیک شریعتی گیر افتادیم.دارم کُتای چرم مشهد ُ نگاه می کنم و فکر می کنم این کُت زرد ِ که الان داره من ُ نگاه می کنه چنده و حساب کتاب می کنم و فرزانه رو یادم میاره همش رنگ ِ کُته که بهم می گه تو هیچ چیت به آدمیزاد نرفته ، و با لج خاص می گه بهم جلف ! و خندم می گیره از این غیر آدمیزادیم که مامان از جلو صدام می کنه و می گه دختری ، پشت این ماشین َ رو بخون..

(تو پرانتز بگم که مامانه از وقتی یادم میاد با دقت به آسمون نگاه می کرد. بخصوص توو جاده و دشت و ُ دَمَن ، با ابرا وُ ستاره ها شکل می ساخت وُ کلی تو دلش می خندید و گاهی حتی فکراش رو بلند می گفت و ما رو هم تشویق می کرد به شکل ساختن با اونها و کلی پرواز و دقت البته. بعد اینکه قضیه محدود نمیشد هیچ وقت به ابرا و حتی نوشته های پشت ماشینا رو هم شامل می شد و حتی بیلبوردا رو هم با دقت می خونه و حروفشون رو برعکس می کنه تا ببینه از توشون چی در میاد و کلی هم کشف ِ جدید و ناب داره که مال ِ خودشه فقط!)

حالا اگه مطلب هنوز یادتون هست

گفتم خب نوشته:saba

حرصش می گیره از این همه خنگی م که هنوز بی دقتی می کنم به این عادتش و می گه ، اِ،برعکسشو بخون

با عاطفه می خندیم که شده :Abas

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر