۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

290 .

خب من چرا نبودم این همه وقت ؟

چونش داشتم پروژه هام ُ سرهم می کردم و خیلی دختر خوبی بودم و کلن با توجه به شرایط گل و بلبلی که داشتم و اون همه روستا گردی ای که کردم و آخرم ختم شد به کندوان گردی ، حالا اینجام و اون استاده که مدام غر می زنه و ارتفاع صداش از حقارت روحش خبر می ده ! کلی مدت دستش زیر چونش بود موقع ارائه ی کارم و دیدن چهره ش می ترسوند من رو که هر لحظه ممکنه لیست وُ دفتر دستکش پرت شه طرفم* که آخرش با چند تا سوال و جواب ساده قائله ختم به خیر شد و حتی تشویقم م هم کرد خیلی و الان من نفس راحت می کشم و تووی سرم پره از بوی کندوان که تا قبل از این همراه استرس بود و الان می شه نفس کشید و فکر کرد چقدر دیگه فرصت هست برای ارائه ی کار بعدی!

*اصولآ آقای "ع" عادت داره موضوع رو در هر حیطه ای که باشه و بخصوص منابع رو هر چی که باشه رد کنه و فریاد بکشه که هیچ کدوم از شاگردای این چند ساله ش لیاقت اسم دانشجو رو ندارن و چقدر الان همه تنبلن و ... اینا و اصولآ عصبانیه همیشه و براش هم هیچ اهمیتی نداره که کی ، چه فکری می خواد بکنه..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر