۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

286 .

امروز یک دسته ازگنجشکانم ،
روی سیم ِ برق ،
برای ادامه ی مهاجرت ِ خود استراحت ِ کوتاهی کردند!
بالاخره رودخانه را نمی دانم با چه رنگی توصیف کنم!
سبز یا آبی ؟
درختان هم آهنگ با فصل ها می میرند ُ زنده می شوند!
هوایم تابستانی ست!
من عرق ِ شادمانی می ریزم
و به دورترین ستاره ی آسمانم فکر می کنم!
ستاره یی که از نور ِ همه ی خورشیدها محروم مانده است!
دوستانم - خوب یا بد - هم چنان به زندگی ادامه می دهند!
دوستانی که زندگی ِ خود را مدیون ِ وجودشان می دانم!
سنگ ُ سایه ، آفتاب گردان ُ نور ، پرنده وُ چشم ، خاک ُ باد..
و آتش که همیشه برایم عزیزترین پدیده بوده است!
من زمین را خانه ی خود می دانم ،
با هر چه پنهان ُ آشکار دارد!
من گوگرد را همان قدر دوست می دارم ، که پدرم را! *

* حسین پناهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر