۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

285 .

امروز از صبح که زدم بیرون برای کلاس ِ آمار وُ بعدش پروژه ی کتابخونه ی حسینیه ارشاد و بعد ترش قرار دوستانه که ، شش ماهی باید گذشته باشد از آخرین دیدارمون ! گفتم ثبت کنم چقدر خوب ه که آدم مشغول باشه و دغدغه های زندگی ش همشون یه جورایی قابل دسترسی باشن و بشه وسط اون همه شریعتی گردی و گز گز پاهامون با یه بغل کتاب ، خوش اخلاق بود و تو کافه یِ تازه کشف شده نشست و کادو بازی کرد!
اما خب همیشه هم معتقد بودم دنیایی که توش هزارتا چیز با هم مرکز توجه ن ، چیش حقیقتآ می تونه دل آدم رو بدست بیاره !؟
اگر چه اصولآ اینکه آدم مرکز توجه باشه خیلی خوش میگذره بخصوص اینکه میلیون تا روز هم گذشته باشه از تولدش و بازم هدیه بگیره و بهش بگن که حضورش باعث خوشحالی آدمای دورو برش ه و کلی جمله های امیدوار کننده ی دیگه که من نمی دونستم اون همه تحویل گرفته شدگی و مهربونی رو چطوری پاسخ بدم..
مرسی دخترا به خاطر امشب دلپذیر:*

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر