۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

264 .

دوست داشتم یک دفعه بزند زیر خنده و بگوید همه اش شوخی بود،برای ترساندن همه ی ما.
ریز ریز بخندد به دماغ ورم کرده مان و خودش صاف و سالم رژه وار بچرخد که هِی بیشتر ما را مطمئن کند از قوی بودنش.
ما هم نخندیم.اصلآ دنبالش می کنیم. دور همان خیابان همیشگی دنبالش می کنیم.
اما حالا وقتی حرف می زند ریز ریز نمی خندد. شوخی هم ندارد.
می شود فهمید بازی،این روزها بیش از پیش جدی هست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر