۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

287 .

شنبه هِ که تعطیله..

بعد من چرا قبول نکردم برم سفر همراه مادام موسیو ی خونه،که یه جورای فرار کنم از این تعطیلی ه اجباری و اینطوری غصه م نشه که دو تا پروژه باید تحویل بدم تا آخر آبان ؟!



پ ن:

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

286 .

امروز یک دسته ازگنجشکانم ،
روی سیم ِ برق ،
برای ادامه ی مهاجرت ِ خود استراحت ِ کوتاهی کردند!
بالاخره رودخانه را نمی دانم با چه رنگی توصیف کنم!
سبز یا آبی ؟
درختان هم آهنگ با فصل ها می میرند ُ زنده می شوند!
هوایم تابستانی ست!
من عرق ِ شادمانی می ریزم
و به دورترین ستاره ی آسمانم فکر می کنم!
ستاره یی که از نور ِ همه ی خورشیدها محروم مانده است!
دوستانم - خوب یا بد - هم چنان به زندگی ادامه می دهند!
دوستانی که زندگی ِ خود را مدیون ِ وجودشان می دانم!
سنگ ُ سایه ، آفتاب گردان ُ نور ، پرنده وُ چشم ، خاک ُ باد..
و آتش که همیشه برایم عزیزترین پدیده بوده است!
من زمین را خانه ی خود می دانم ،
با هر چه پنهان ُ آشکار دارد!
من گوگرد را همان قدر دوست می دارم ، که پدرم را! *

* حسین پناهی

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

285 .

امروز از صبح که زدم بیرون برای کلاس ِ آمار وُ بعدش پروژه ی کتابخونه ی حسینیه ارشاد و بعد ترش قرار دوستانه که ، شش ماهی باید گذشته باشد از آخرین دیدارمون ! گفتم ثبت کنم چقدر خوب ه که آدم مشغول باشه و دغدغه های زندگی ش همشون یه جورایی قابل دسترسی باشن و بشه وسط اون همه شریعتی گردی و گز گز پاهامون با یه بغل کتاب ، خوش اخلاق بود و تو کافه یِ تازه کشف شده نشست و کادو بازی کرد!
اما خب همیشه هم معتقد بودم دنیایی که توش هزارتا چیز با هم مرکز توجه ن ، چیش حقیقتآ می تونه دل آدم رو بدست بیاره !؟
اگر چه اصولآ اینکه آدم مرکز توجه باشه خیلی خوش میگذره بخصوص اینکه میلیون تا روز هم گذشته باشه از تولدش و بازم هدیه بگیره و بهش بگن که حضورش باعث خوشحالی آدمای دورو برش ه و کلی جمله های امیدوار کننده ی دیگه که من نمی دونستم اون همه تحویل گرفته شدگی و مهربونی رو چطوری پاسخ بدم..
مرسی دخترا به خاطر امشب دلپذیر:*

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

284 .

خیلی تُرد شده م. به تقه ای می ریزم ، می شکنم..

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

283 .

اگه اینو نگم رو دلم می مونه :ی
این ماه رمضون ، هر شبش یه آدم قدیمی که سالی یه بار اس ام اس ی ممکن بود احوالی از هم بپرسیم بود که بهم یاداوری کنه با دیدن اشرف سادات یاد من می افته و مجددآ حال و احوال کنیم و بگن بهم که چه خوب بهانه ای هست این دختره و باعث می شه ما یاد تو بیافتیم و گپ بزنیم بعد از مدتها!..

تینا به عنوان شونصدمین آدمی که یه حرف تکراری رو ازش می شنوم ، بهم گفت که اونو یاد اشرف سادات میندازم! بعد پریسا رسمآ اشرف سادات صدام می زنه و بعد اون فیلمه بی خودی اسم ِ اشرف سادات روم مونده!
بخصوص فرزانه که هر سال با دیدن اون دختره اسم من ُ تغییر می ده و خوشش میاد سر به سرم بذاره.امروز استاد "الف" تو راهرو منو دیده و بهش سلام می کنم که می گه:خانم مشهوری! ، همه ی واحدای جمعیتت ُ برداشتی.هووم؟
بهش می گم البته.در واقع جریان انتخاب واحد طوری پیش می ره و جانم ما معلوم نیست تا چند سال دیگه در خدمتتون باشیم.که می خنده و میگه : منتظر بودم ببینمتُ بگم که شما خیلی زیاد منُ یاد اشرف سادات ، زن ِ کاظم میندازی!یادته که کیُ میگم؟

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

282 .

یک عالمه چیزی هست که می خوام بنویسم. نمیشه اما. فکرام انسجام ندارن. حرفام میان و میرن!
آخر همه ی فکرام هم وصل می شه به این که آدم هر چی بزرگتر می شه ، تلخی ِ زندگی رو بیشتر و بهتر لمس می کنه. دغدغه ی زندگیش هم هر چی که باشه ، مسئولیت هاش هم تو همون محور دغدغه هاش جریان پیدا می کنه..
بعد اینکه این نقش هایی که من پیدا کردم، الان تمرینه یا دیگه مسابقه شروع شده ؟!..

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

281 .

اول _ یه دکتر روماتولوژی پیدا کرده بودیم چند ماه پیش برای درمان دست مامان م و تشخیص ش این بود که عمل نباید بشه دستش و ذخیره ی استخوان سازی ش رو ببریم بالا.
اگر چه پروسه ی درمانش سخت تر شده اما طفلی مامان م سعی می کنه جو رو از همیشه نرمال تر نگه داره و بیشتر لبخند بزنه و دور و بر ما بپلکه اما هر صبح رنگ پریده تر می شه و این وسط تنها من و پدر میدونیم داره چه اتفاقی می افته.حالام اگرچه من مسئولیت هام زیاد فرقی نکرده و تنها سعی می کنم یه کمی از حجم کارای مادرم کم کنم ، اما میدونم وقت لازم دارم تا مدیریت زمان م رو تقویت کنم که بتونم به همه چیز برسم!

دوم _ نتیجه ی لجبازی ه آقای "ر" این می شه که من هر روز کلاس دارم به اضافه ی چهار تا پروژه ی مفصل این ترم و یه جورایی داره پوستم کنده می شه و در مورد وقت هم دیگه لازم نیست بگم که چقدر نا متعادل پیش می ره..

سوم _ گرفتار این وقت هایی شدم که اگر چه تقلا می کنم و سعی دارم بیشتر از توانم کارها رو مرتب کنم اما بالاخره مجبور می شم پام رو بندازم روی اون یکی و نگاه کنم قراره به کدوم اتفاق پرتاب بشم.می شه گفت شبیه یه جور تلاطمه!نمی فهمم این پیشامد های مختلف که هر روز هم تازه تر می شن می خوان چی رو بهم ثابت کنن .
شایدم یه آزمون برای محک قدرت من..
چهارم _ کسی هست که که یک یا دو تا کتاب از یه روستای خاص دیده باشه یا حتی خونده باشه ؟!من باید یه موضوعی رو مثلآ کشت برنج و بررسی آداب اون رو تو یه روستا بررسی کنم و اگر چه خودم می دونم باید برم مشاهده کنم و کار رو میدانی تحویل بدم ، اما آقای "ع" پروژه رو کتابخونه ای می خواد.
من حتی سراغ انتشارات اگاه هم رفتم و کلی گشتم اما تنها چیزی که عایدم شده از ابیانه بوده و اون هم به صورت کلی ازش چیزهایی رو نوشتن. و من هم دنبال یه موضوع خاص می گردم برای بررسی تو اون روستا.